انتخاب زبان
خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه
هر که در این سرا در آید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید...

🏠 آدرس: استان خراسان رضوی - مشهد مقدس - طرقبه - میدان امام خمینی - جنب اداره پست - کدپستی: ۹۳۵۱۹۵۷۴۴۸
☎ تلفکس: ۳۴۲۲۴۵۸۸ - ۰۵۱
📲 شبکه های اجتماعی: ۰۹۳۷۳۱۹۶۱۰۰
📧 ایمیل: hssht.charity@gmail.com
💳 شماره کارت بانک پاسارگاد: ۵۰۲۲۲۹۷۰۰۰۰۹۵۷۳۲
نماد اعتماد الکترونیکی
تصاویر تبلیغاتی
گالری تصاویر
پیوندها
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ خرداد ۹۹، ۱۲:۳۱ - یحیی قادری
    خوب بود

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ابوالفضل خوش بیان» ثبت شده است

شهید حسین جمعی 12

آن شب به شدّت حسینی بود. ابوالفضل خوش بیان(حسین جمعی)، با نوای دلکش و تأثیر گذارش چنان حسینی سوخت و حسینی خواند که طوفانی در دل ها به پا کرد.

با دعای کمیل ابوالفضل، حال و هوایی در قرارگاه به پا می شد که تا مدّت ها احساس سبکی دل نشین و خاصی در بچه ها به وجود می آمد. آن شب با هم کنار صخره ی مشرف به شهر قرار داشتیم. من مخالف محور سوم بودم و اعتقاد داشتم با حمله از دو محور، به طور خودکار، مرکز شهر هم منهدم خواهد شد؛ ولی اصرار و پا فشاری ابوالفضل برای حمله از محور سوم، باعث شد به طور جدی بحثمان شود. قرار نبود با هم زیاد بحث کنیم. مخصوصاً جلو نیروها که اصلاً. به همین خاطر، این صخره را برای بحث های جدی برگزیده بودیم.

نمی دانم چند دقیقه؛ فقط نشسته بودیم و چراغ های شهر را که یکی یکی خاموش می شدند، از آن دوردست خلوت و سرد، تماشا می کردیم و دور از تمدن و روشنایی، در دل تاریکی، تنها با نور فانوس ها گفت و گو داشتیم. انگار قرار نبود ابوالفضل چیزی بگوید. چهره ی نورانی و جذابش در زیر نور ماه می درخشید و رنگ مهتابی گرفته بود. سکوت، طولانی شده بود. در پی بهانه ای، گفتم: «امشب حسابی امام حسین(ع) را گرفتار کردی و پایِ رو گذاشتی! چه خبره؟ نکنه قراره ما رو تنها بذاری؟!»

ابوالفضل، باز چند دقیقه ای سکوت کرد. بعد گفت: «نگاه کن! باز هم چند تا چراغ خاموش شد. همه دیر یا زود می خوابند. تا چند دقیقه دیگه فقط چراغ کوچه ها و خیابون ها روشن می مونه».

ـ مهم اینه که ما بیداریم و قراره فردا حسابی آتیش به پا کنیم. اونم از سه محور. همون طوری که تو می خواستی.

بلند شدم و به راه افتادم؛ اما با صدای ابوالفضل، میخکوب شدم.

ـ حاج حسین! امشب از امام حسین(ع) اجازه ی محور سوم رو گرفتم.

برو بخواب و خیالت راحت باشه.

بلند شد و رفت و من هنوز ایستاده بودم رو به دشتی که پیش رو بود و کوهی که پشت سر.

ابوالفضل، درست فکر کرده بود. محور سوم که مرکز شهر بود، اخیراً توسط نیروهای بعثی تجهیز شده بود و تعداد زیادی از نیروهای ارتش بعث در آن جا مستقر بودند. حمله ی ما به دو محور کناری باعث می شد بعثی ها به سرعت هوشیار شوند و نیروهای ما را قلع و قمع کنند. ابوالفضل و نیروهای تحت امرش، با فدا کردن خودشان ضمن نابود کردن نیروهای بعث، موفقیت عملیات را تضمین کردند. ما به راحتی به هدف های از پیش تعیین شده رسیدیم؛ ولی هنوز صدای تیراندازی از مرکز شهر به گوش می رسید. وقتی به مرکز شهرک دیرلوک رسیدیم، بعثی ها یا کشته شده بودند، یا گریخته بودند. در بین نیروهای ابوالفضل، وِلوِله ای بود. ابوالفضل به همراه یکی از هم رزمانش کیلومترها دورتر از مرز ایران و نزدیک مرز سوریه به آسمان پر کشیده بود. او اجازه ی حمله به محور سوم را از سالار شهیدان گرفته بود. بچه ها می گریستند و ابوالفضل را در پتویی می پیچیدند. قاطرها سرگِرانی می کردند و قصد گریختن داشتند. به سختی دو شهید و یک زخمی به جا مانده از عملیات را بر روی قاطر ها سوار کردیم و به سرعت به سمت مرز ایران به راه افتادیم. هنوز خبری از صبح نبود.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۶
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

شهید حسین جمعی 11

حالا می فهمم این راه رفتن مرغی به درد چه مواقعی می خوره. الآن دو ساعته که داریم مرغی راه می ریم. ابوالفضل، تفنگشو حمایل کرده به پشتش و جلو همه داره مرغی راه می ره و ما دنبالش. دست شویی دارم وحشتناک. مدتیه سنگر های عراقی ها توی تاریکی شب، مثل هیولاهای سیاه از دور به ما نزدیک می شن. یا نه، ما به اونا نزدیک می شیم. ابوالفضل دستشو بلند می کنه. توقف می کنیم. ابوالفضل دراز می کشه. چیزی نمونده به سنگر برسیم. سینه خیز می ریم. به ردیف تانک ها و نفربرها می رسیم. یک سرباز عراقی به ما نزدیک می شه. ما بی حرکت می شیم. می آد جلو و جلوتر. حالا روی سر ابوالفضل وایستاده. من حتی از برق زدن چشمام می ترسم و می بندمشون. چند ثانیه بعد، سرباز بر می گرده و ما به رفتن ادامه می دیم. به تانک ها که می رسیم، می ریم داخل ردیف تانک ها. من سایه به سایه ابوالفضل می رم جلو. کنار تانکی که ما پشتش قایم شدیم، دو تا عراقی مشغول صحبت هستند. ما حرفاشونو با شفافیت تمام می شنویم. ابوالفضل، تعداد تانک ها و نفربر ها رو یادداشت می کنه. بعد، زاویه ها رو ثبت می کنه. با اشاره به من می فهمونه که سر جام وایستم. خودش سینه خیز از زیر پای سربازای عراقی می ره داخل سنگر فرماندهی عراقی ها. دل شوره افتاده به جونم. به شدّت دست شویی هم دارم. ده دقیقه... یک ربع... بیست دقیقه... دیگه ناامید شدم. زمان از خاطرم رفت. ناگهان یک نفر از پشت سر، دهنمو گرفت. هرچه دست و پا زدم، نتونستم خودمو از دستش نجات بدم. دهنشو به گوشم نزدیک کرد و گفت: «منم؛ ابوالفضل».

آروم شدم. تا پشت خاکریز، سینه خیز رفتیم. همه ی بچه ها برگشته بودند؛ صحیح و سالم. باز، با پشت خم؛ و باز به دو و سرعت رسیدیم به خاکریزای خودی. سرمونو که آوردیم بیرون، یه ردیف گلوله خاک های روی خاکریز رو پاشید به اطراف و مارو مجبور کرد پشت خاکریز پنهان بشیم. نیروهای خودی مارو شناسایی کرده بودند و دست بردار نبودند. منورهای عراقی هم پیداشون شد و گلوله بود که روی سرمون می ریخت. نمی تونستیم از جامون تکون بخوریم. بین خط دشمن و خط خودی گیر افتاده بودیم. از دو طرف مارو گرفته بودند زیر گلوله. هر لحظه هم شدیدتر می شد. این همه مدّت رفتیم و برگشتیم، خون از دماغ کسی نیومد؛ حالا داشتیم دستی دستی کشته می شدیم. فرمانده گفت: «یه نفر باید بره به جلو، دلشو بزنه به دریا».

تا ما به خودمون بیایم، لباسشو درآورد و با زیرپیرهنی سفیدش پرید اون ور خاک ریز و زیر آتیش سنگین دشمن و فریاد زد: «نزنید! نزنید! ما ایرانی هستیم. ما خودی هستیم».

نگاه که می کردی، گلوله های تیربار، زیر پای ابوالفضلو شخم می زد و او مثل لی لی بازی به زمین و آسمون می پرید. حتی یک گلوله می تونست کار فرمانده ما رو یکسره کنه. حسین داد زد: «بابا، من ابوالفضل خوش بیانم».

یکهو صدای گلوله های خودی قطع شد. عراقی ها هم آروم شدند. یک صدا در دل شب پیچید.

ـ دستاتونو بذارید روی سرتونو بیاید جلو.

حسین جلو و ما دنبالش راه افتادیم. چند دقیقه بعد، دست بسته جلو سنگر فرماندهی روی دو زانو نشسته بودیم. فرمانده که از سنگر بیرون اومد، داد زد: «دستاشونو باز کنید. ابوالفضل خوش بیان کیه؟»

ابوالفضل بلند شد. فرمانده اونو در آغوش گرفت و گفت: «چه طور بود؟»

ـ خیلی عالی! اوضاع از اونی که فکر می کردم، جدی تره.

و با فرمانده رفت. سوار جیپ فرماندهی شدند و رفتند. ما پونزده کیلومتر از خط خودمون دور افتاده بودیم. البته ما رو شناسایی به این سمت کشیده بود و در تمام این مدت، ابوالفضل می دونست ما رو داره به کجا می بره. پیرمردی داد زد: «رزمنده اسلام! بفرما چایی!»

من داد زدم: «برادر! دست شویی کجاست؟»

جماعت زدند زیر خنده و پیرمرد به سمت عراقی ها اشاره کرد.

من مردد بودم و ابوالفضل با جیپ فرماندهی توی دل تاریک شب محو شده بود. تازه کار او شروع شده بود و ما باید می خوابیدیم.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۱
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

 

مقدمه

خاطره اول

خاطره دوم

خاطره سوم

خاطره چهارم

خاطره پنجم

خاطره ششم

خاطره هفتم

خاطره هشتم

خاطره نهم

خاطره دهم

خاطره یازدهم

خاطره دوازدهم

خاطره سیزدهم

خاطره چهاردهم

خاطره پانزدهم

خاطره شانزدهم

هفدهم: بخشی از وصیتنامه

هجدهم: کوچه باغ نگاه(تصاویر کتاب)

 

* * *

 

شناسنامه کتاب:

نام کتاب: باغ ماهی ها – نگاهی گذرا به زندگی باشکوه شهید حسین جمعی – فرمانده محور برون مرزی بارزان عراق و مسئول پدافند هوایی کردستان

نویسنده: قاسم رفیعا

ویراستار: جعفر عشقی

طراح گرافیک و صفحه آرایی: محمد صادق زاده

مشخصات ظاهری: 136 صفحه - مصور

ناشر: توس گستر

شابک: 1-7-91314-600-978

رده بندی کنگره: 1389 2ب62ف/8075PIR

رده بندی دیویی: 62/3فا8

شماره کتابشناسی ملی: 1998305

لیتوگرافی، چاپ و صحافی: شهر چاپ خراسان(روزنامه خراسان)

........................................

این کتاب با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارشهای دفاع مقدس خراسان رضوی به انتشار رسیده است.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراق / نویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۲:۵۳
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه
آرشیو گالری تصاویر