انتخاب زبان
خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه
هر که در این سرا در آید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید...

🏠 آدرس: استان خراسان رضوی - مشهد مقدس - طرقبه - میدان امام خمینی - جنب اداره پست - کدپستی: ۹۳۵۱۹۵۷۴۴۸
☎ تلفکس: ۳۴۲۲۴۵۸۸ - ۰۵۱
📲 شبکه های اجتماعی: ۰۹۳۷۳۱۹۶۱۰۰
📧 ایمیل: hssht.charity@gmail.com
💳 شماره کارت بانک پاسارگاد: ۵۰۲۲۲۹۷۰۰۰۰۹۵۷۳۲
نماد اعتماد الکترونیکی
تصاویر تبلیغاتی
گالری تصاویر
پیوندها
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ خرداد ۹۹، ۱۲:۳۱ - یحیی قادری
    خوب بود

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توت بخارا» ثبت شده است

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

توی شیب بلندی قلعه، روبه روی مدرسه ی شهید انوری که یه روزی قلعه ی بزرگی بود و بعدها یه مدرسه ی دخترونه بر بلندای تپه ای خاکی روی خرابه های قلعه درست شد، نبش خیابون، کنار یک درخت توت بخارا، می شه هنوز هم خانه ی قدیمی حاج حسین آقا محمودی رو دید.

بی بی رضوان چیزهایی در مورد خواستگار جدید شنیده. البته نه در مورد خودش که انگار تا به حال یک بار هم اونوندیده؛ اما خانواده حاج محمد علی جمعی رو می شناسه؛ همسرشو... . اما اسم حسین اقا که می آد، آقاجون گل از گلش می شکفه. یک حسین آقا می گه و صد تا از دهنش به به چه چه می باره. بی بی رضوان با خودش می گه: «حالا این آقای خواستگار کی باشن که...! هرچی باشه، هم نام آقاجونه... ». باز با خودش می گه: «پدرم حسین آقا، شوهرم حسین آقا. چه شود!»

بعد میخنده و یه گوشه از این که با خودش حرف زده، سرخ می شه. آروم می گه: «کو حالا تا شوهر! تازه مگه من به این راحتی بعله رو می گم! کجا برم از خونه ی پدر و مادرم بهتر؟!»

ولی بعله رو می گه با تمام وجود و خیلی زود به حسین آقای جدید(!) دل می بنده و خیلی زود به وصل و خیلی زودتر به فراق و باز فراق و باز فراق.

چند روز نگذشته از عقد، حاجی حاجی مکه! حسین آقا رفته و بی خبر ازش مونده. نه پیامی و نه سلامی. تجربه هایی رو بی بی رضوان توی دلش داره که تاحالا حتی بهش فکر هم نمی کرد. این همه دل داشته و خودش نمی دونسته. یه چشم به در و یه گوش به رادیو. «چه خبره؟ این ماشینی که بیرون وایستاد، مال کی بود؟» پرده رو کنار می زنه. همسایه از ماشین پیاده میشه. شب، یه ترمز بی هوا. یه عربده از یه شبگرد. خنده های بلند شبگرد های بی خیال. «الآن حسین آقای من کجاست؟ آسمون روی سرش با ستاره های دب اصغر و دب اکبرش، با ماه درخشان و و سرمستش و با ابر های لکه لکه ی تنهایی... . ماه! بهت حسودیم می شه که تو حسین منو می بینی و من مجبورم با بوی آخرین کاغذش درد دل کنم». یه روز می آد، بعد دو سال می گه، «می خوایم بریم خونه خودمون. خونه گرفتم، نزدیک خونه ی آقاجونت. هر وقت دلت گرفت، بیا اینجا بمون». که بله... باز من نخواهم بود و تو باید تنها بمونی. این تنهایی کی می خواد تموم شه؟! شب از راه می رسن. همون جور که خودش خواسته، بی سر و صدا. در سکوت. بعضی می گن: «آخه اینم شد عروسی؟ نه بزن بکوبی، نه ساز و دهلی».

آروم به من می گه: « نباید صدا بپیچه توی شهر. من خودم خبردارم همسایه ها بچه هاشون شهید شدن. هر روزی یه خونه عزاداره. مهم این که من و تو توی دلمون بهشت باشه. پرنده پر بزنه و خدا لبخند...!»

توی ماشین عروس که می شینیم، تازه می فهمم که شب جمعه است. صدای دعای کمیل پیچیده توی ماشین. صداشو بلند می کنه و زمزمه. من زیر تور سفید گریه می کنم و مادرم کنار ماشین ایستاده و اشک می ریزه.

تا خونه راهی نیست. چند قدم. آخه قراره باز من تنها بشم. حسین آقای من وضو می گیره. منم وضو می گیرم. می ایسته به نماز. بلند بالا، رشید، زیبا. با خودم می گم: «خدایا شکرت،حسین من زیبا ترین مرد دنیاست».

می شینه کنارم. کلی با هم حرف می زنیم. من از آرزو هایم می گم، اون از آرزو هاش می گه. من می خندم، اون می خنده. من گریه می کنم، اون می خنده. باز من می خندم، اون گریه می کنه. اما می خنده و گریه می کنه.

ـ نمی دونم چی رفته توی چشمام؟

خیلی زود رفته بود. من خواب بودم و رفتنشو ندیدم... . اومدنش بی صدا بود و رفتنش بی صدا تر.

ـ فقط همیشه با وضو باش. همیشه ذکر بگو. دل، تنها با یاد خدا آروم می گیره.

چرا من آروم نیستم؟ زهرا داره گریه می کنه. زهرا روی دست بابا توی طاغچه. زهرا تنها کنار یک بوته ی گل. زهرا و من باهم. من و زهرا باهم. من تنها، زهرا تنها. حسین آقا، تنها، با یک آر پی جی روی شونه. من تنها کنار پنجره. حسین آقا تنها با یه عکس امام. من تنها، حسین آقا تنها، زهرا تنها.

 

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۰۹:۴۳
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

حاشیه ی کوچه ی آسیا، زیر مسجد موسی بن جعفر(ع) که به مسجد خوش نویس هم معروف بود، یک دالان وجود داشت که مسجد از فضای بالایی اون استفاده کرده بود. در این دالان، خونه و طویله ی میرزا آقا قرار داشت که قدیمی ساز بود و کاهگلی. کنارش خونه ی مرحوم خوشباف و انتهای کوچه ای که در ادامه ی دالان بود، خانه ی حاج محمد علی جمعی. یعنی درست روبه روی خانه ی مریم بانو.

مریم بانو، با خانه ای که یک اتاق و یک حیاط کوچک و یک درخت توت بخارا وسطش داشت، ازدواج نکرده بود. چون نابینا بود. سال های سال با ارغوان بافی زندگی کرده بود و حالا پیر شده بود. این که چه طور با چشم های به قول طرقبه ای ها عاجز، سبدبافی می کرد، طی این سال ها برای هر کوچه آسیایی معمایی بود. ما که توی کوچه بازی می کردیم، دائم منتظر بودیم مریم بانو با سینی و کاسه ی مسی معروفش از توی دالان بیاد بیرون و بگه: «آی بچه ها! موش آوردم».

یک گردو می گذاشت زیر دیواره ی کاسه ی مسی. موش که می اومد گردو رو برداره، گردو قل می خورد و کاسه می چرخید روی موش و گرفتار می شد و اکثر اوقات با اون چشمای عاجزش، یه موش برای تفریح ما می گرفت. ما هم دست به نقد، نفت فراهم می کردیم و یک نفر کاسه و سینی رو این قدر تکون می داد که موش بیچاره گیج و بیج می شد. بعد دمشو از زیر کاسه بیرون می کشیدیم و نخ می بستیم بیخ دمش و بعد نفت می ریختیم روش و آتیشش می زدیم و موش می دوید سمت دالون و ما با شوق و ذوق می دویدیم طرفش و فریاد می کشیدیم. اگه مریم بانو نمی اومد، می رفتیم در خونه ش در می زدیم و می گفتیم: «آبجی مریم! آبجی مریم! موش داری یا نه؟»

یه روز که موش رو برای اعدام آماده کرده بودیم، حسین جمعی از سر کوچه اومد. همه فرار کردند. اونا می دونستن حسین جمعی از این کارا بدش می آد. من نمی دونستم. تازه، اهمیتم نمی دادم. به همین خاطر یه کتک حسابی ازش خوردم. این یکی توی دلم موند. نفهمیدم موشه کجا فرار کرد!

یه شب رفته بودیم ملاقه گردونی. شب چهارشنبه سوری بود. چهارشنبه ی آخر سال. یه ملاقه ورداشته بودم و با محسن راه افتاده بودیم در خونه های مردم. از ته کوچه ی آسیا شروع کردیم. از باغ کربلایی حسن هزاره ـ خدا رحتمش کنه! ـ‌ اومدیم بالا. یکی یه چیزی به ما می داد، یکی چیزی نمی داد. یکی آب می ریخت روی سرمون، یکی فاضلاب. یکی شکلات می داد، یکی کلوچه. کلوچه های محلی طرقبه خیلی خوشمزه است. فکر می کنم ساعت دوازده نصفه شب بود که در خونه ی حاج مندلی(حاج محمد علی) رو زدیم. یه کلون داشت که نقش یک دست بود. این قدر در زدیم که خسته شدیم. وقتی داشتیم می رفتیم، حسین جمعی از در اومد بیرون و ملاقه روهی مادربزرگمو شکست و هم یک پس کله گی آبدار به محسن زد. این بار من در رفتم و کتک نخوردم؛ ولی باز هم توی دلم موند.

حالا مدت ها از اون روزها می گذشت. مسجد رو خراب کرده بودند و داشتند خاک برداری می کردند. مثل همه ی کارهای اینجوری، تا کسی پشت قضیه نبود، کارا پیش نمی رفت. یکی از روز های داغ بهار از مدرسه بر می گشتم. دیدم حسین جمعی تک و تنها یک دستمال بسته جلوی دهن و دماغش، داره توی مسجد کار می کنه. عرق می ریخت و سرخ شده بود. رفتم روی دیوار نیمه مخروبه نشستم و نگاهش کردم. این قدر نگاهش کردم که چشمش افتاد به من و سلام کرد. جوابشو دادم. با پررویی تمام گفتم: «علیک السلام».

دوباره نشستم و نگاهش کردم. این قدر نگاهش کردم که خسته شدم. بعد رفتم یه بیل ورداشتم و شروع کردم به خاک برداری. بیشتر خاک بازی می کردم تا خاک برداری. بعد بی مقدمه گفتم: «فکر کردی بیای توی مسجد کار کنی، ولی مردم ازت راضی نباشن، خدا قبول می کنه؟»

با تعجب به من نگاه کرد و گفت: «چی می گی؟»

در حالی که کم کم خودمو آماده می کردم فرار کنم، گفتم: «دو بار منو زدی و من ازت راضی نیستم. حالا هرچی دلت می خواد، کار کن».

عصبانی نشد. خیلی آروم به من نگاه کرد و بعد همین طور که بیلو فرو می کرد توی خاک، گفت: « اولین بار وقتی داشتی اون موش بیچاره رو آتیش می زدی، زدمت که یادت بمونه نباید حیون بی زبونو زجر و شکجه بدی. بار دوم که داداشتو زدم، ساعت دوازده شب بود. مادرم حال نداشت و شما هفتمین نفری بودید که در خونه ی مارو زده بودید. می دونی؟! زندگی، اون جوری که تو فکر می کنی نیست.

بعد بلند شد و رفت از گوشه ی دیوار یک سیب اَلعَمَری ورداشت و داد دستم.

بعد نشست کنارم و گفت: «می آی با هم رفیق بشیم؟»

گفتم: «من و شما؟»

ـ آره! من و تو.

ـ خب شما که ازم بزرگید!

ـ مگه چه عیبی داره؟

ـ عیبی که نداره. شما شغلت چیه؟

ـ من بسیجی ام.

ـ تا حالا جبهه بودی؟

ـ آره! دیروز اومدم.

ـ منم بسیجی ام؛ ولی چون سنم کمه، باید فعلا وایسم تا بزرگ شم.

ـ تو الآنم خیلی بزرگ شدی. از اون دفعه که زدمت، کلی بزرگ شدی!(خندید)

بیلو برداشتم، سیبو دادم دستش و شروع کردم به خاک برداری. از همون جا که نشسته بود، گفت: «تو منو می بخشی؟»

خندیدم و گفتم: «آره بابا! از اولشم بخشیده بودم. همین جور الکی گفتم».

بیلشو برداشت و تا غروب باهم کار کردیم. با اون آدمی که فکر می کردم، خیلی فرق می کرد. مثل همه ی بچه های کوچه ی آسیا، بامرام و بامعرفت بود. فقط یک فرق عمده با همه ی اونا داشت. متعلق به این خاک نبود. از اول، رفتنی بود و ماندنی. غروب که با هم دست دادیم، دید دستم تاول زده، گفت: «می دونی تازگی ها داداش مریم بانو شهید شده؟»

ـ نه! ... جدی می گید؟

ـ معلومه. شهید گرجی، داداش مریم بانویه. پس تو فقط بلدی از مریم بانو موش بگیری و توت بخوری؟! من که نیستم، گاهی بهش سر بزن. وقتی برگشتم، می آم گزارشش رو ازت می گیرم.

خورشید داشت غروب می کرد که بیل ها رو گذاشتیم کنار دیوار. حسین جمعی آستیناشو زد بالا که وضو بگیره، منم کیفمو برداشتم و سرازیر شدم از کوچه ی آسیا تا به محسن بگم امروز با حسین جمعی رفیق شدم و اون به من مأموریت داد. یک مأموریت سخت.

راستشو بخواین، تابستون بود و من تجدید داشتم. نمی دونم تا کی باید دروغ بگم.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۰۹:۱۸
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه
آرشیو گالری تصاویر