مفاخر طرقبه – استاد علی باغبانباشی - بخش اول؛ زندگینامه
سال ۱۳۰۳، چند فرسخی مشهد
ییلاق طرقبه، آن روزها، مثل امروز سر زبان ها نبود. اما عطر شکوفه های سیب و گیلاسش در بهار روح را جوان می کرد. تپه های زیبا و شب های خنک در تابستان و سرسبزی باغ هایش چشم را می نواخت و حس خوب زندگی را در رگ های اهالی جاری می کرد.
در محله پاچنار، درست کنار همان درخت چناری که سال ها روبروی مسجد ایستاده و سایه اش را بر سر مردم پهن کرده، برو بیابی بود. آقا محمدحسن، همان حوالی، روزگار می گذراند. در داغستان، باغ میوه داشت و زندگی نسبتا روبراه... از عطای خداوندی، یک پسر داشت. نامش را علی گذاشته بود.
علی، در اولین روز پاییزی سال ۱۳۰۳ به دنیا آمد و مثل طالع بینی اش، شاد و سرحال، دقیق و وظیفه شناس بود. هفت سال داشت که برای تحصیل به مدرسه خواجه نصیر رفت. دردانه پدر، به رسم ایام قدیم، از همان کودکی کار می کرد. میوه های باغ پدر را روی گاری می گذاشت، تا روستاهای اطراف می برد و می فروخت. بازی اش که می گرفت، با بچه های روستا، کنار رودخانه می رفتند و مسابقه، پرش از عرض رودخانه می گذاشتند. علی همیشه برنده بود. با یک پرش چنان عرض رودخانه را می پرید که آب از آب تکان نمی خورد.
آخر سر هم، با همین قدم های بلند و محکم، سال ها بعد، عنوان «پدر دو و میدانی» را به نام خودش، یعنی علی باغبانباشی ثبت کرد.
محمد حسن آقای باغبانباشی یا آقا مندحسن، معتمد محله پاچنار طرقبه ، هیچ وقت فکر نمی کرد تنها فرزندش ، مایه مباهاتش بشود. حتی آن روز که بچه های پاچنار از دست شیطنت های علی بو او شکایت می کردند که « علی کاسه آش را از آنها گرفته و با سرعت باور نکردنی مسیر روستا را طی کرده و در گوشه ای امن آن را با لذت و شادی کودکانه خورده...» نمی دانست یه استعداد عجیب در فرزندش نهفته است. اما خوب میدانست که آیه الکرسی را هر روز روی ایوان ، موقع نماز برای حفظ تنها پسرش از بلای روزگار بخواند و به خود او هم یاد بدهد.
آقا محمد حسن باغبانباشی، همیشه آرزو می کرد پسرش، درست مثل پدر بزرگش حاج حسین علی اصغر آقا، یک پهلوان خراسانی شود و مثل او طول عمر با عزت و صد ساله داشته باشد.
هر روز که می گذرد
مسابقه های ورزشی زیادی به مناسبت های مختلف در محله پاچنار برگزار می شد و علی همیشه اول بود. فرقی هم نمی کرد در رشته کشتی چوخه، دو و میدانی یا تیراندازی و... از هم سن و سالانش یک سر و قد بالاتر می زد. روزگار می گذشت. ۱۲ سالش که بود با پسر عموها راهی کوچه آسیاب می شدند. پایین این کوچه لب رودخانه، یک آسیاب بود. گندم می برند و آرد می کردند. نان های تنوری و داغ مادر علی خوردن داشت.
روز های خوب کودکی سپری می شدند. روزهایی که با کار و بازی در باغ های طرقبه می گذشت. علی هم چنان قد می کشید. نوجوان که شد، به پیشنهاد پدرش در یک کارگاه کفش شروع به کار کرد. مردم این منطقه انگار روزی شان را از باغداری و دامداری و دوخت چرم و بافت حصیر تأمین می کردند. چند سالی را به این حرفه مشغول بود.
حالا جوانی خوش قد و قامت شده بود. اهالی همه او را دوست داشتند. علی کمک رسان مردم بود. جوانی با ایمان و پاک که چشم اعتماد همه به اعمال و رفتارش خیره بود. همان روزها بود که صبح زود از طرقبه راه می افتاد به سمت حرم امام رضا(ع) برای زیارت. این مسیر ۴۶ کیلومتر بود و او همه راه را پیاده می رفت و بر می گشت. یعنی ۹۲ کیلومتر! سن و سالش که به ۱۹ رسید، عازم خدمت سربازی شد.
«جنگ جهانی دوم که شروع شد، آلمان و شوروی وارد ایران شدند. من آن روزها را خوب یادم هست. در طی دو سالی که ایران دست نیروهای شوروی بود، سربازهای ایرانی، ارتش را رها کردند.
بعد از دو سال که بیگانه ها از کشور رفتند، دوباره ارتش پا گرفت و نماینده های آنها به شهرهای مختلف می آمدند تا سربازگیری کنند. یکی از همان روزها بود که نماینده شان به طرقبه آمد و من هم که سن و سالم مناسب سربازی بود، انتخاب شدم.»
منبع: کتاب "قهرمان" – روایتی کوتاه از زندگی و خاطرات دونده سال های دور – استاد علی باغبانباشی / تنظیم و نگارش: سیده محدثه مؤذنی راد / انتشارات: بوی شهر بهشت