انتخاب زبان
خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه
هر که در این سرا در آید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید...

🏠 آدرس: استان خراسان رضوی - مشهد مقدس - طرقبه - میدان امام خمینی - جنب اداره پست - کدپستی: ۹۳۵۱۹۵۷۴۴۸
☎ تلفکس: ۳۴۲۲۴۵۸۸ - ۰۵۱
📲 شبکه های اجتماعی: ۰۹۳۷۳۱۹۶۱۰۰
📧 ایمیل: hssht.charity@gmail.com
💳 شماره کارت بانک پاسارگاد: ۵۰۲۲۲۹۷۰۰۰۰۹۵۷۳۲
نماد اعتماد الکترونیکی
تصاویر تبلیغاتی
گالری تصاویر
پیوندها
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ خرداد ۹۹، ۱۲:۳۱ - یحیی قادری
    خوب بود

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

عمو شکلاتی که آمد، همه دویدند طرفش و داد زدند: «عمو شکلاتی! عمو شکلاتی!»

او هم با عینک ته استکانی، نگاهی به بچه ها کرد و دستش رفت توی جیبش و آبنبات های ترش رنگ به رنگ که به شکل قلب بود، بین بچه ها قسمت شد. معصومه که داشت برای سی و هشتمین روز، جلو خونه رو آب رو جارو می کرد و با حسرت به تماشای پسر ها ایستاده بود، با صدای خشن شیخ ابوالقاسم، میخکوب شد و زد به دالان و در چوبی حیاطشان، ترقی صدا کرد و هیچکس سرخی لپ های او را ندید که از خجالت گل انداخته بود و شیخ ابوالقاسم هنوز با خود غرغر می کرد که:«چه معنی دارد دختر تو کوچه ولو باشد!»

 نادر رفت جلو شیخ ابوالقاسم و توی چشمانش خیره شد و در حالی که می خواست مانع پایین رفتن شکلات هم بشه، گفت:«باید چهل روز در خونه رو آب و جارو کنه که خضر بیاد به دیدنش و آرزوهاشو برآورده کنه. شاید شوهر کنه بیچاره!»

شیخ ابوالقاسم اما دیگه رفته بود. شیخ ابوالقاسم نه شیخ بود و نه کدخدا. فقط همه حیثیت کوچه بود و همه کاره و مرشد اهل محل و آقا.(طرقبه ای ها به سادات می گویند آقا).

ما داشتیم آبنبات می مکیدیم و چه قدر خوشمزه بود و معصومه سرشو از دالان بیرون آورده بود و رد عبور شیخ ابوالقاسمو پی می گرفت و نگران بود که آیا اگه بین جارو زدن وقفه بیفته، درسته یا باید از اول شروع کنه.

ما اما خوشحال از اینکه پسریم و آزاد از هفت دولت؛ لااقل تا پنج سالگی که بتونیم فرق شونه و پَکی رو بفهمیم و بریم پای دار قالی،‌ بازی می کردیم و کوچه ی آسیا رو روی سرمون می گذاشتیم.

کنار رودخانه، کمی بعد از درخت گردوی مشرف به آب و بعد از پل فلزی که می گویند با بتون ساروج و سفیده ی تخم مرغ درستش کردن، زیر تپه ی خاکی سربلندی ها، یک دیوار خرابه بود که می گفتن یه روزی آسیاب بوده و حالا که هیچ، اما اسمش روی کوچه ی پر شیب آسیا مانده بود.

طرقبه ای ها دوست دارند بسیاری از اسامی را به شدت مخفف کنند. اگر می گویند آسیا، قاره ی آسیا منظورشان نیست. کوچه ی آسیا یعنی کوچه ی آسیاب. پسخله یعنی پسرخاله. خنه باد یعنی خانه ات آباد و اگر قرار باشد آدم نا آشنایی با یک طرقبه ای غلیظ هم صحبت شود، تقریبا‌ً چیزی نمی فهمد.

کوچه ی آسیا اون روز ها به قدر یک نیسان بیشتر جا برای رد شدن نداشت. یک دفعه داداشم بین یک نیسان و دیوار مانده بود و شانه اش شکسته بود. خوب بود له نشده بود! زمستون که می شد، برف همه پشت بوما می آمد توی کوچه و تو باید سو می زدی برای خریدن نون از سر کوچه.(برف هم اون زمونا!)

مردم طرقبه، کوچه ی ما را آسیا صدا می زدند؛ اما بیشتر می اومد که کوچه ی سادات صدا بزنند. بیشتر سادات طرقبه، توی کوچه ی آسیا زندگی می کردند. عیدغدیر که می شد، صبح تا شب، کوچه ی آسیا پر می شد از سلام و صلوات. تازه اونایی که خودشان سید نبودند یه نسبتی با سادات داشتند. مثلاً مادر من از سادات بود و آخوند مکتبی. کلی شاگرد داشت و چه جبروتی و چه سوز ترکه ی ارغوانی، اما پدرم پاچناری بود. خدا رفتگان شما رو بیامرزه! برای همین، ما اگر چه سید نیستیم، همه فکر می کنند سیدیم و ما هم زیاد مقاومت نمی کنیم.

در کوچه ی آسیا، یا پدر، یا مادر و یا هر دو سادات اند و اکثر زن ها از قدیم سبدبافی می کردند و مردها قالی بافی، که حالا هر دو نابود شده است. وقتی تب اسم گذاشتن بالا گرفته بود، هر روز می دیدی یه اسم تازه روی کوچه گذاشتن. یک روز، کوچه ی سادات، یک روز کوچه ی پنج تن، یک روز کوچه ی موسی بن جعفر(ع)، ولی مردم هنوز می گفتن کوچه ی آسیا. اونا عادت کرده بودند به آسیا؛ بدون این که آسیایی باشد.

حالا توی زمین افتاده ی آسیا دو تا ویلای بزرگ و شیک ساختن. ماشین های آخرین سیستم با آدم های سانتال مانتال از ما بهترون، هفته ای ماهی یک بار می آن به صفا. بعضی از خونه ها رفتن به عقب و کوچه خیلی بزرگ شده. شهرداری آسفالتش کرده و چند خانه ی دو و سه طقبه هم داخلش ساختن. شیب کوچه هنوز هست؛ اما شانه ی هیچکس بین نیسان و دیوار گیر نمی کنه! انگار دست فرمونا بهتر شده از قدیم! اما یه فرق بزرگ دیگه هم کرده. کوچه ی آسیا یه اسم تازه پیدا کرده؛ اسمی که آسیا که هیچ، اروپا و آمریکا هم نمی تونه عظمتش رو درک کنه. هرچند هنوز بعضی می گن کوچه ی آسیا؛ ‌اما وقتی با افتخار از کوچه ی خودشون یاد می کنن، اسم شهید جمعی رو روی کوچه می ذارن. کوچه ی شهید جمعی با اسم قشنگش خیلی وقته که روی زبونا افتاده. مخصوصاً توی عید غدیر که ولوله ی آدماست.

کمتر کسی توی کوچه ی آسیا لب به سیگار می زد. اگه یه وقتی زن ها جمع می شدن توی کوچه ی ما، رد می شدیم و زیر لب می گفیتم: «زنان کوچه نشین، عروس شیطان اند!» و از این حرف ها.

کوچه ی آسیا پاک بود و طرقبه پاک بود و سبز. زنده بود وکاه گلی. اصیل بود و با شکوه و ما هنوز مهم نشده بودیم و قیمت خانه ها بالا نرفته بود و از کنار هر خانه ای که رد می شدی، صدای اوستای قالی بافی بود که نقشه خوانی می کرد و صدای شانه و احتمالاً رادیو که داشت موسیقی پخش می کرد و صدای خروس و موسی کوتقی که فضا را پر کرده بود.

چه طور می شد که اسم کوچه تغییر یافت؟ حسین جمعی که بود؟ من چه قدر می شناختمش؟ حالا چه قدر می شناسمش؟

امروز دارم به این فکر می کنم که چه قدر برام اهمیت داشته که به شهید جمعی فکر کنم و حالا چرا دارم بهش فکر می کنم و دوست دارم در موردش بدونم. ولی آن روز، فقط به شیخ ابوالقاسم فکر می کردم که چطور با آن قبای بلند و شال پیچ سرش ابهتی داشت برای ما و آن چارق های سفید و آن پاهای پر از کبره و بدون جوراب و آن تنبان پاچه گشاد و کهنه که کرباسی بود و زخمت.

ما از شیخ ابوالقاسم نمی ترسیدیم؛ اما حسابی احترامش را داشتیم. روزی که مرد، کوچه ی آسیا سیاه پوشید و هیچ گاه لباس سیاهشو از تنش در نیاورد.

در تمام اون مدتی که شهید جمعی می جنگید، ما هم در حال جنگیدن بودیم. درست زیر خونه پدری شهید جمعی سو زده بودیم و سنگر ساخته بودیم. دائم بین کوچه آسیا و سربند الستی، جنگ بود. اونا از ما قدرتمندتر بودند. سنگراشون درست مثل سنگر های واقعی بود؛ با کیسه ی شن. ما دو نوع سنگر داشتیم؛ یا سو زده بودیم تو دل تپه ی خاکی، کنار منزل پدری شهید جمعی، یا خونه ی بالا درختی درست کرده بودیم و می رفتیم روی درخت. اما سربندی ها توی کارشون جدی تر بودند. ما دائم با هم می جنگیدیم و چشم دیدن همدیگه رو نداشتیم. پیرزنا نفرینمان می کردند و می گفتند: «خدا هدایتتون کنه! شما اگه جنگ نکنین، جنگ تموم میشه».

و ما حتی به این حرف ها فکر هم  نمی کردیم و دائم با هم می جنگیدیم. کار، گاهی به جنگ های داخلی می کشید؛ یعنی سربندی ها از راه می رسیدند و وارد کوچه ی ما می شدند و ما به پشت بام ها پناه می بردیم و با سنگ به سربندی ها حمله می کردیم. گاهی صبح تا شب با هم می جنگیدیم و شب، مسجد موسی بن جعفر(ع) شله می خوریم و روضه گوش می کردیم. انگار ماجرای شب ها با روز ها فرق داشت.

این اواخر، پاچناری ها و ما تصمیم گرفتیم و با بخشی از سربندی ها ائتلاف کنیم و سنگرهای سربندی ها را بگیریم. توی روز جشن، از حوالی بند مَلِک به سربندی ها حمله کردیم و آن ها با تمام قوا ما را قلع و قمع کردند. ما تقریباً شکست خورده بودیم و دیگر به سربند الستی چشم نداشتیم. اما اتفاقی باعث شد جنگ های ما خاموش شود. آن هم جنگ واقعی بود. یکی از سردسته های سربندی ها رفت جبهه و اسیر شد و تا پایان جنگ، مهمان عراقی ها بود و دیگری...

غروب یک روز تابستانی، خبر رسید علی خودش را به دار آویخته. ما از کوچه ی آسیا و سربندی ها از کوچه پس کوچه ها سرازیر شدیم به بند ملک و بعد اشتره که برکه ی زیبایی در دل رودخانه بود. روی علی را با پارچه پوشانده بودند. علی سعی کرده بود با تهدید به خودکشی، رضایت پدر را جلب کند. طناب را آویزان کرده بود. صدایی شنیده بود و به تصور این که پدر در حال آمدن است، خود را رها کرده بود. غافل از این که صدایی که شنیده بود، صدای علف درو کردن پیرمرد ناشنوای همسایه بوده، نه پدر. دومین فرمانده سربندی ها هم خاموش شد و جنگ ها خوابید. ما با هم می جنگیدیم و با هم دوست بودیم. بعد از جنگ های بچگانه ی ما، سال ها باز هم جنگ ادامه پیدا کرد و کوچه ها با اسم شهدا مزین شد. کوچه ی شهید ضرغام زاده، کوچه ی شهید جمعی، کوچه ی شهید... .

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید :
فیس نما فیس نما
کلوب کلوب


Telegram
Whatsapp
Facebook
Twitter
Google Plus
Linkedin
Gmail
Yahoo mail

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی