انتخاب زبان
خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه
هر که در این سرا در آید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید...

🏠 آدرس: استان خراسان رضوی - مشهد مقدس - طرقبه - میدان امام خمینی - جنب اداره پست - کدپستی: ۹۳۵۱۹۵۷۴۴۸
☎ تلفکس: ۳۴۲۲۴۵۸۸ - ۰۵۱
📲 شبکه های اجتماعی: ۰۹۳۷۳۱۹۶۱۰۰
📧 ایمیل: hssht.charity@gmail.com
💳 شماره کارت بانک پاسارگاد: ۵۰۲۲۲۹۷۰۰۰۰۹۵۷۳۲
نماد اعتماد الکترونیکی
تصاویر تبلیغاتی
گالری تصاویر
پیوندها
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ خرداد ۹۹، ۱۲:۳۱ - یحیی قادری
    خوب بود

شهید حسین جمعی 16

دست محمود آقا توی گچ بود و نشسته بود گوشه ی اتاقک. باقرآقا با یک سطل پلاستیکی، داشت برای ماهی ها خوراک می ریخت. ماهی ها با هر مشت خوراک، تقلایی می کردند و به سمت استوانه های ریز قهوه ای هجوم می آوردند. فواره ها به کار افتادند و ماهی ها به هیجان. باقرآقا اومد کنار اتاقک چوبی ایستاد و این بار از بالا به ماهی ها نگاه کرد. اتاقک چوبی، روی ارتفاع واقع شده بود؛ یا نه، استخر ماهی ها توی گودی کنار یک چشمه ی قدیمی ساخته شده بود. حالا که کار باقرآقا تمام شده بود، می تونستیم با هم در مورد حسین حرف بزنیم. اتاقک چوبی، صاحب یک بخاری هیزمی، یک کمد قدیمی و یک گاز رومیزی بود و با یکی دو تا فرش قدیمی پوشیده شده بود. به خاطر زمستون، دور اتاقک چوبی رو پلاستیک کشیده بودند. بخاری می سوخت و چای آماده بود. باقرآقا سه تا چای ریخت و گفت: «ما خیلی قبل از جنگ، با هم رفیق بودیم. سید محمود که توی کوچه همسایه ی حسین بودند و ما هم سر کوچه با هم رفیق بودیم. ما سه تا همیشه دوست داشتیم با هم باشیم، اما نمی شد. حسین قبل از ما با دومین گروه بچه های طرقبه اعزام شده بود».

سید محمود خودشو جا به جا کرد و گفت: «من بعد از شهید جمعی اعزام شدم و باقرآقا هم... . راستی، شما با من بودی یا...؟ ما تا جایی با شهید جمعی بودیم؛ ولی نمی شد پا به پای حسین رفت. اصلاً کاری که او می کرد، از کس دیگه ای بر نمی اومد. لاقل از ما».

باقرآقا در حالی که چایی رو می گذاشت جلو من، گفت: «ما فقط گاهی می رفتیم بهش سر می زدیم. اونم تازه وقتی که مسئول پدافند هوایی غرب بود. همه با حیرت از حسین جمعی صحبت می کردند. از ما پرسیدند: «حسین جمعی همیشه این طوره؟» ما می پرسیدیم: «چه طوری؟» می گفتند: «تنها، عاشق، سرزنده و مقاوم». یک سری رفتیم دیدنش. یادته سید؟ بهش می گفتیم بابا حسین. یک نفر از افرادش گفت: «رفته چوب بیاره». گفت: «من صبح باهاش رفتم، کم آوردم. بعد از ظهر خودش تنها رفته». دیدیم از روی کوه داره با ماشین می آد. یک وانت پر از چوب خشک جنگلی، برای زمستون. کی باور می کنه یک فرمانده برای افرادش چوب جمع کنه که سرما نخورن؟»

باقرآقا نیم نگاهی به سید محمود کرد و گفت: «وقتی که اومد، این قدر خوشحال شد که انگار دنیا رو بهش دادن. ما باز دور هم جمع شده بودیم. گفت: «بریم حموم». ما هم مدت ها بود حموم نرفته بودیم. یه حموم صحرایی بود همون نزدیکی. رفتیم به کیسه کشی».

سید محمود، چای داغو هورت کشید و گفت: «پشتشو که می کشیدم، یکهو دیدم ناله ای کرد. نگاه کرد. نگاه کردم دیدم پهلوش پر از ترکشه. گفتم: «بابا! اینا چیه؟» گفتم که بهش می گفتیم بابا. گفت: «اینا جوشه. خوب می شه». باقرآقا نگاه کرد و گفت: «یعنی این قدر ما شوتیم که بعد این همه مدت، فرق جوش و ترکشو نمی فهمیم؟» به خنده و شوخی رد کرد. همیشه همین طور بود. ما نمی دانیم شهید جمعی چند با زخمی شد. بعضی می آیند چیزهایی تعریف می کنند که اصلاً قابل باور نیست. چون ما هر موقع همدیگر را می دیدیم، می گفتیم و می خندیدیم. طوری با ما می گفت و می خندید که انگار هیچ غمی ندارد. ولی همه ی غم های عالم در دل حسین بود. با وجود این که عاشقانه زن و فرزندش را دوست داشت، باید آن ها را مدت ها رها می کرد و به کیلومتر ها دورتر از مرز ایران و عراق می رفت».

گفت و گوی من و سید محمود و باقر آقا تا ساعت ها طول کشید. صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید و ماهی ها هنوز لب می زدند. از دوردست، صدای آمد و شد اتومبیل ها به بازار می آمد. آنجا، مردم بی خبر، با آرامشی که نمی دانستند مدیون چه کسی هستند، مشغول بستنی خوردن داخل ماشین های گرم بودند و اینجا دو یار تنها که هیچ وقت فرصت نکرده بودند همدیگر را سیر ببینند، هنوز داشتند از حسین می گفتند.

ـ این آخری ها یک بار مرخصی هایمان به هم برخورد کرد. تازه ازدواج کرده بود. رفتیم و باهم تا نصفه شب گفتیم و خندیدیم. این آخرین باری بود که در طرقبه همدیگر را می دیدیم. دفعه ی بعد، مزارش را زیارت کردیم. ما لیاقت نداشتیم. همیشه چند گام از ما جلو تر بود. ما همیشه پا جای پای او می گذاشتیم؛ اما با سرعتی که او می رفت، اصلاً نمی شد پا به پایش رفت. او کوه مرد بود و ما... از پا افتاده هایی ناتوان. ما کجا و حسین کجا.

شب به نیمه رسیده بود که باغ ماهی ها را ترک کردم. خسته نبودم؛ دل شکسته بودم. دلم می خواست بیشتر برایش می نوشتم؛ ولی دیر به یادش افتادیم. ما همیشه دیر بیدار می شویم. وقتی که دیگر کاروان رفته است و ما تنها مانده ایم. چه قدر خواب ما سنگین است. حالا واقعاً بیداریم یا هنوز فکر می کنیم که بیدار شده ایم؟ یک نفر مرا نیشگون بگیرد!

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید :
فیس نما فیس نما
کلوب کلوب


Telegram
Whatsapp
Facebook
Twitter
Google Plus
Linkedin
Gmail
Yahoo mail

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی