انتخاب زبان
خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه
هر که در این سرا در آید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید...

🏠 آدرس: استان خراسان رضوی - مشهد مقدس - طرقبه - میدان امام خمینی - جنب اداره پست - کدپستی: ۹۳۵۱۹۵۷۴۴۸
☎ تلفکس: ۳۴۲۲۴۵۸۸ - ۰۵۱
📲 شبکه های اجتماعی: ۰۹۳۷۳۱۹۶۱۰۰
📧 ایمیل: hssht.charity@gmail.com
💳 شماره کارت بانک پاسارگاد: ۵۰۲۲۲۹۷۰۰۰۰۹۵۷۳۲
نماد اعتماد الکترونیکی
تصاویر تبلیغاتی
گالری تصاویر
پیوندها
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ خرداد ۹۹، ۱۲:۳۱ - یحیی قادری
    خوب بود

۲۲ مطلب با موضوع «فعالیت های ما :: خدمات حمایتی :: فعالیت های فرهنگی و اجتماعی :: معرفی کتاب :: دفاع مقدس» ثبت شده است

شهید حسین جمعی 7

کیهان! تو حالا کلاس دوم راهنمایی هستی. شکر خدا سالمی و درسات حسابی خوبه و... . پس وقتشه کم کم قصه هایی رو برات بگم که تا حالا نگفتم. این قصه اصلاً تخیلی نیست. نزدیکای دم فرنگ، بعد از سراشیبی قلعه، باغات زیر شهرداری شروع می شه و تا بند گلستان ادامه پیدا می کنه. از ایستگاه که سرازیر شدم، بعد باغ مایان، رو به روی باغ گل کارا روی تپه های حاشیه خیابون، خونه باقرآقا بود. یک بار با دایی جون رفته بودم. روز قبل از مامان شنیدم باقرآقا از جبهه برگشته، بدون این که نشون بدم حواسم پرت این چیزاست، خم شده بودم روی کتاب فارسی و داشتم به یه راهی برای فرار فکر می کردم. آقا جون اگه می فهمید چه نقشه ای دارم، پوست از سرم می کند. مامان نهایتش اعصابش بهم می ریخت، اما آقاجون... . نباید اونا می فهمیدن.

نصفه شب از اتوبوس پیاده شدم. راننده که گفت«بلیت»، گفتم: «همکاریم. من پسر آقای مصورم».

راننده خندید و گفت: «آقاجون چطوره؟»

ـ خوبه. سلام می رسونه.

ـ کلاس چندمی؟

ـ اول راهنمایی.

و جواب این سوألشو که این وقته شب اینجا چیکار می کنی، ندادم و زدم به دل تاریکی و رفتم به طرف نور روی تپه که لابد خونه باقرآقا بود.

در که زدم، چند دقیقه ای گذشت که باقرآقا سرفه کنان درو باز کرد. منو که دید، با تعجب پرسید: «محمد؟... تو اینجا چی کار می کنی؟ این وقته شب...».

گفتم: «دایی جون زنگ زده گفته، خواستی برگردی، منو با خودت ببر».

ـ کجا تو رو با خودم ببرم؟

ـ باختران.

ـ خود دایی جونت گفته؟

ـ آره! به جون خودم! اون روز زنگ زد گفت، به باقر آقا بگو اومد باختران، تو رو با خودش بیاره.

ـ خیلی خب! ولی باید به فکر تهیه بلیط باشی. چون من امریه دارم و نیاز نیست بلیط تهیه کنم. فردا ساعت چهار، سر خیابون منتظر من باش. حالا بیا تو.

ـ باید برم. آقاجونم منتظرمه. می شه شما برام بلیط بگیرین، من پولشو بدم؟

ـ چرا نمی شه؟

و باقر آقا رفت و من از این همه دروغ، خجالت زده برگشتم. حالا پول بلیط رو از کجا تهیه کنم؟! کاش شرکت واحد تا باختران هم خط داشت و می شد سوار شم و آخر خط بگم همکاریم... . ولی حیف که باید سوار قطار بشیم و... .

همسایه ی رو به رویی. زهرا خانم. خدا کنه زهرا خانم پول داشته باشه!

شب تا صبح خوابم نبرد. صبح، دلمو زدم به دریا و رفتم در خونه ی زهرا خانم و در زدم. زهرا خانم اومد دم در. سلام کردم و گفتم: «زهرا خانوم! دارین یه صد تومن به من بدین برم خرید کنم؟ مامانم نیست، مهمون داریم. مامانم که بیاد، می آم پولتونو می دم».

زهرا خانم رفت و برگشت و گفت: «من پنجاه و پنج تومن و دو زار بیشتر ندارم. با این همه پول می خوای چی بخری؟»

پولو گرفتم و در حال دویدن به سمت خیابون، داد زدم: «مامانم بیاد، پولتونو می دم».

عصری سر قرار با باقر آقا، یک ساعت زودتر وایستاده بودم که یکی از عموهام از در اومد. فرار کردم رفتم پشت درخت گردوی کنار باغ قایم شدم. سرمو آروم از پشت درخت بیرون آوردم که دیدم باقر آقا جلوم ایستاده. با دستپاچگی از پشت درخت پریدم بیرون و گفتم: « فکر کردم یه مار داره دیوار بالا می ره ...».

ـ کو ساکت؟

ـ دایی جون گفته بیا اینجا همه چیز هست.

به هر حال با باقر آقا رفتیم راه آهن، بلیت گرفتیم و رفتیم تهران و ترمینال غرب و از اونجا با اتوبوس رفتیم باختران. وقتی رفتیم توی پادگان، تا چشم دایی جون به من افتاد، گفت: «تو اینجا چیکار می کنی؟»

من برای اینکه پیش باقر آقا ضایع نشم، گفتم: «دایی جون! خودت گفتی بیا!»

دایی جون روشو برگردوند سمت باقر آقا و با عصابنیت گفت: «به پدر مادرش گفتی ورداشتی آوردیش؟ آخه چرا این کارو کردی؟ یه الف بچه رو ورداشتی دنبال خودت راه انداختی آوردی...».

من که دیگه گوش نمی دادم و رفته بودم تو خط ضد هوایی ها و توپ ها و چیزایی که فقط توی تلوزیون دیده بودم. وقتی برگشتم به سمت دایی جون، باقر آقا رفته بود.

دایی جون آروم شده بود. خیلی زود آروم می شد. منو بغل کرد و بوسید. بعد در حالی که در تویوتا رو باز می کرد، گفت: «بپر بالا. باید بریم زنگ بزنیم خونه همسایه هاتون که مامان و باباتو خبر کنیم. بعد با هم باید بریم سرکشی. ببین چه بلایی سر من آوردی!»

اول رفتیم گیلان غرب. روی تپه توپی بود که مسئولش دایی جون بود. ساعت دوازده رسیدیم و من خیلی زود خوابم برد. صبح ساعت پنج، دایی جون منو بیدار کرد که «پاشو! می خوایم بریم». هوا گرگ و میش بود که راه افتادیم و شب رسیدیم سومار. اونجا یک توپ پدافند هوایی ۲۳ بود که مسئولش دایی جون بود. چند نیرو هم اونجا بود که از وضعیت آب و تدارکات ناراضی بودند. دایی جون به حرفشون خوب گوش داد. یک بسیجی هم اونجا بود، هم قد من. ولی خوب سنش بیشتر بود. یک دست لباس از اون بنده خدا گرفت و به من داد به من پوشیدم و شدم بسیجی بی نام و نشون و بی پرونده و عنوان... . اما از روی لباسم کلی اعلان و شعار نوشته بود. از ورود ترکش ممنوع تا الله اکبر و... .

مقصد بعدی ما پایگاه ابوذر بود که دایی جون یک دفتر داشت. دو سه روز اونجا بودیم. بعد خبر رسید که قراره بسیج توی خط خسروی، یک توپ جدید مسقر کنه. اول قرار بود دایی جون منو با خودش نبره. صبح زود تا صدای در اومد، بیدار شدم و دویدم بیرون. دایی جون گفت، «می خواستم برم دستشویی»؛ ولی من دیگه نخوابیدم و دنبالش راه افتادم. دیروز که با مامان تلفنی صحبت کردیم، مامان خیلی عصبانی بود و گفت بابات تو رو می کشه. به دایی جون هم گفت: «بفرستش هر طور شده بیاد». که دایی جون قانعش کرد که اینجا امنه و مهد کودک داره و بچه ها رو نگه داری می کنند و خنده و تفریح و این حرفا و با شوخی و خنده قضیه رو تموم کرد که راه افتادیم به سمت خسروی.

چند روزی رفتیم قصر شیرین و رفت و آمد داشتیم تا مرز خسروی. چند تپه بود مشرف به دشتی که دست عراقی ها بود یک توپ روی تپه مستقر کنند که منطقه رو زیر نظر داشته باشد. فاصله ی ما تا عراقی ها دو کیلومتر بیشتر نبود؛ ولی منطقه امن بود قرار بود دو تا توپ تک لول بیارن مستقر کنن برای امنیت بچه ها و پشتیبانی از اون ها. توپ که مستقر شد، تازه عراقی ها با خبر شدند و شروع کردند به کوبیدن منطقه. من سریع رفتم توی سنگر و دایی جون نشست پشت توپ. بیرون، جهنم بود و من رفته بودم یه گوشه سنگر نشسته بودم. دشمن فهمیده بود چه خبر شده، ول کن نبود. یک دفعه فریاد یکی از بچه ها بلند شد.

ـ برادر جمعی ترکش خورده. بدو، برادر جمعی ترکش خورده.

من دویدم از سنگر بیرون و دیدم یه گلوله توپ خورده نزدیک دایی جون و چند ترکش بزرگ خورده به پهلوش و خون زده بیرون. بلند بلند گریه می کردم و چسبیده بودم به دایی جون. دایی جون درحالی که می خندید، گفت: «خجالت بکش! ما رو بگو که فکر می کردیم تو مرد شدی برای خودت. بلند شو! بلند شو که آبروی منو جلو رفیقام بردی!»

دایی جونو رسوندیم عقب و یکی دوتا از ترکشا رو در آوردن و چندتایی هم موند برای یادگاری. من یه مدتی پیش دایی جون موندم. اون زمان، دایی جون هنوز به محور بارزان نرفته بود و مسئول پدافند هوایی غرب کشور بود. یه منطقه ی بزرگ دستش بود و مدت ها طول می کشید از همه ی منطقه بازدید کنه و... .

وقتی با هم برگشتیم طرقبه، به من گفت: «نگاه کن محمد جان! ما راز هایی داریم که هیچ وقت نباید برملا بشه. این که من چکاره ام؛ این که من زخمی شدم؛ این که... .

و همه ی راز های دایی جون توی دلم موند و حالا تنها برای تو پسر عزیزم رازها رو فاش می کنم. حالا که تو دقیقاً هم سن و سال اون روزهای من هستی؛ یعنی درست کلاس اول راهنمایی. من ۲۷ روز با دایی جون بودم. توی این مدت، یک شب نشد که دایی جون نماز شبش لنگ بشه. شب اول که رفتم بیرون و چراغو روشن کردم، دیدم چند نفر دارن با دایی جون نماز می خونن. از بیرون که برگشتم، دیدم چراغو خاموش کردن. دیگه خوابم نبرد و می شنیدم که در سکوت، ناله می کردن و العفو العفوشون سینه ی تاریک شبو می شکافت.

آره کیهان جون! ۲۷ روز با دایی جون بودم؛ ولی به اندازه ی یه عمر، چیزهای تازه یاد گرفتم و بزرگ شدم؛ به طوری که بعد از برگشتن، نه لازم بود شناسناممو دست کاری کنم، نه لازم بود از خونه فرار کنم و نه لازم بود دروغ بگم.

کیهان! خوابی یا بیداری؟

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۰۹:۴۹
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

توی شیب بلندی قلعه، روبه روی مدرسه ی شهید انوری که یه روزی قلعه ی بزرگی بود و بعدها یه مدرسه ی دخترونه بر بلندای تپه ای خاکی روی خرابه های قلعه درست شد، نبش خیابون، کنار یک درخت توت بخارا، می شه هنوز هم خانه ی قدیمی حاج حسین آقا محمودی رو دید.

بی بی رضوان چیزهایی در مورد خواستگار جدید شنیده. البته نه در مورد خودش که انگار تا به حال یک بار هم اونوندیده؛ اما خانواده حاج محمد علی جمعی رو می شناسه؛ همسرشو... . اما اسم حسین اقا که می آد، آقاجون گل از گلش می شکفه. یک حسین آقا می گه و صد تا از دهنش به به چه چه می باره. بی بی رضوان با خودش می گه: «حالا این آقای خواستگار کی باشن که...! هرچی باشه، هم نام آقاجونه... ». باز با خودش می گه: «پدرم حسین آقا، شوهرم حسین آقا. چه شود!»

بعد میخنده و یه گوشه از این که با خودش حرف زده، سرخ می شه. آروم می گه: «کو حالا تا شوهر! تازه مگه من به این راحتی بعله رو می گم! کجا برم از خونه ی پدر و مادرم بهتر؟!»

ولی بعله رو می گه با تمام وجود و خیلی زود به حسین آقای جدید(!) دل می بنده و خیلی زود به وصل و خیلی زودتر به فراق و باز فراق و باز فراق.

چند روز نگذشته از عقد، حاجی حاجی مکه! حسین آقا رفته و بی خبر ازش مونده. نه پیامی و نه سلامی. تجربه هایی رو بی بی رضوان توی دلش داره که تاحالا حتی بهش فکر هم نمی کرد. این همه دل داشته و خودش نمی دونسته. یه چشم به در و یه گوش به رادیو. «چه خبره؟ این ماشینی که بیرون وایستاد، مال کی بود؟» پرده رو کنار می زنه. همسایه از ماشین پیاده میشه. شب، یه ترمز بی هوا. یه عربده از یه شبگرد. خنده های بلند شبگرد های بی خیال. «الآن حسین آقای من کجاست؟ آسمون روی سرش با ستاره های دب اصغر و دب اکبرش، با ماه درخشان و و سرمستش و با ابر های لکه لکه ی تنهایی... . ماه! بهت حسودیم می شه که تو حسین منو می بینی و من مجبورم با بوی آخرین کاغذش درد دل کنم». یه روز می آد، بعد دو سال می گه، «می خوایم بریم خونه خودمون. خونه گرفتم، نزدیک خونه ی آقاجونت. هر وقت دلت گرفت، بیا اینجا بمون». که بله... باز من نخواهم بود و تو باید تنها بمونی. این تنهایی کی می خواد تموم شه؟! شب از راه می رسن. همون جور که خودش خواسته، بی سر و صدا. در سکوت. بعضی می گن: «آخه اینم شد عروسی؟ نه بزن بکوبی، نه ساز و دهلی».

آروم به من می گه: « نباید صدا بپیچه توی شهر. من خودم خبردارم همسایه ها بچه هاشون شهید شدن. هر روزی یه خونه عزاداره. مهم این که من و تو توی دلمون بهشت باشه. پرنده پر بزنه و خدا لبخند...!»

توی ماشین عروس که می شینیم، تازه می فهمم که شب جمعه است. صدای دعای کمیل پیچیده توی ماشین. صداشو بلند می کنه و زمزمه. من زیر تور سفید گریه می کنم و مادرم کنار ماشین ایستاده و اشک می ریزه.

تا خونه راهی نیست. چند قدم. آخه قراره باز من تنها بشم. حسین آقای من وضو می گیره. منم وضو می گیرم. می ایسته به نماز. بلند بالا، رشید، زیبا. با خودم می گم: «خدایا شکرت،حسین من زیبا ترین مرد دنیاست».

می شینه کنارم. کلی با هم حرف می زنیم. من از آرزو هایم می گم، اون از آرزو هاش می گه. من می خندم، اون می خنده. من گریه می کنم، اون می خنده. باز من می خندم، اون گریه می کنه. اما می خنده و گریه می کنه.

ـ نمی دونم چی رفته توی چشمام؟

خیلی زود رفته بود. من خواب بودم و رفتنشو ندیدم... . اومدنش بی صدا بود و رفتنش بی صدا تر.

ـ فقط همیشه با وضو باش. همیشه ذکر بگو. دل، تنها با یاد خدا آروم می گیره.

چرا من آروم نیستم؟ زهرا داره گریه می کنه. زهرا روی دست بابا توی طاغچه. زهرا تنها کنار یک بوته ی گل. زهرا و من باهم. من و زهرا باهم. من تنها، زهرا تنها. حسین آقا، تنها، با یک آر پی جی روی شونه. من تنها کنار پنجره. حسین آقا تنها با یه عکس امام. من تنها، حسین آقا تنها، زهرا تنها.

 

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۰۹:۴۳
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

حاشیه ی کوچه ی آسیا، زیر مسجد موسی بن جعفر(ع) که به مسجد خوش نویس هم معروف بود، یک دالان وجود داشت که مسجد از فضای بالایی اون استفاده کرده بود. در این دالان، خونه و طویله ی میرزا آقا قرار داشت که قدیمی ساز بود و کاهگلی. کنارش خونه ی مرحوم خوشباف و انتهای کوچه ای که در ادامه ی دالان بود، خانه ی حاج محمد علی جمعی. یعنی درست روبه روی خانه ی مریم بانو.

مریم بانو، با خانه ای که یک اتاق و یک حیاط کوچک و یک درخت توت بخارا وسطش داشت، ازدواج نکرده بود. چون نابینا بود. سال های سال با ارغوان بافی زندگی کرده بود و حالا پیر شده بود. این که چه طور با چشم های به قول طرقبه ای ها عاجز، سبدبافی می کرد، طی این سال ها برای هر کوچه آسیایی معمایی بود. ما که توی کوچه بازی می کردیم، دائم منتظر بودیم مریم بانو با سینی و کاسه ی مسی معروفش از توی دالان بیاد بیرون و بگه: «آی بچه ها! موش آوردم».

یک گردو می گذاشت زیر دیواره ی کاسه ی مسی. موش که می اومد گردو رو برداره، گردو قل می خورد و کاسه می چرخید روی موش و گرفتار می شد و اکثر اوقات با اون چشمای عاجزش، یه موش برای تفریح ما می گرفت. ما هم دست به نقد، نفت فراهم می کردیم و یک نفر کاسه و سینی رو این قدر تکون می داد که موش بیچاره گیج و بیج می شد. بعد دمشو از زیر کاسه بیرون می کشیدیم و نخ می بستیم بیخ دمش و بعد نفت می ریختیم روش و آتیشش می زدیم و موش می دوید سمت دالون و ما با شوق و ذوق می دویدیم طرفش و فریاد می کشیدیم. اگه مریم بانو نمی اومد، می رفتیم در خونه ش در می زدیم و می گفتیم: «آبجی مریم! آبجی مریم! موش داری یا نه؟»

یه روز که موش رو برای اعدام آماده کرده بودیم، حسین جمعی از سر کوچه اومد. همه فرار کردند. اونا می دونستن حسین جمعی از این کارا بدش می آد. من نمی دونستم. تازه، اهمیتم نمی دادم. به همین خاطر یه کتک حسابی ازش خوردم. این یکی توی دلم موند. نفهمیدم موشه کجا فرار کرد!

یه شب رفته بودیم ملاقه گردونی. شب چهارشنبه سوری بود. چهارشنبه ی آخر سال. یه ملاقه ورداشته بودم و با محسن راه افتاده بودیم در خونه های مردم. از ته کوچه ی آسیا شروع کردیم. از باغ کربلایی حسن هزاره ـ خدا رحتمش کنه! ـ‌ اومدیم بالا. یکی یه چیزی به ما می داد، یکی چیزی نمی داد. یکی آب می ریخت روی سرمون، یکی فاضلاب. یکی شکلات می داد، یکی کلوچه. کلوچه های محلی طرقبه خیلی خوشمزه است. فکر می کنم ساعت دوازده نصفه شب بود که در خونه ی حاج مندلی(حاج محمد علی) رو زدیم. یه کلون داشت که نقش یک دست بود. این قدر در زدیم که خسته شدیم. وقتی داشتیم می رفتیم، حسین جمعی از در اومد بیرون و ملاقه روهی مادربزرگمو شکست و هم یک پس کله گی آبدار به محسن زد. این بار من در رفتم و کتک نخوردم؛ ولی باز هم توی دلم موند.

حالا مدت ها از اون روزها می گذشت. مسجد رو خراب کرده بودند و داشتند خاک برداری می کردند. مثل همه ی کارهای اینجوری، تا کسی پشت قضیه نبود، کارا پیش نمی رفت. یکی از روز های داغ بهار از مدرسه بر می گشتم. دیدم حسین جمعی تک و تنها یک دستمال بسته جلوی دهن و دماغش، داره توی مسجد کار می کنه. عرق می ریخت و سرخ شده بود. رفتم روی دیوار نیمه مخروبه نشستم و نگاهش کردم. این قدر نگاهش کردم که چشمش افتاد به من و سلام کرد. جوابشو دادم. با پررویی تمام گفتم: «علیک السلام».

دوباره نشستم و نگاهش کردم. این قدر نگاهش کردم که خسته شدم. بعد رفتم یه بیل ورداشتم و شروع کردم به خاک برداری. بیشتر خاک بازی می کردم تا خاک برداری. بعد بی مقدمه گفتم: «فکر کردی بیای توی مسجد کار کنی، ولی مردم ازت راضی نباشن، خدا قبول می کنه؟»

با تعجب به من نگاه کرد و گفت: «چی می گی؟»

در حالی که کم کم خودمو آماده می کردم فرار کنم، گفتم: «دو بار منو زدی و من ازت راضی نیستم. حالا هرچی دلت می خواد، کار کن».

عصبانی نشد. خیلی آروم به من نگاه کرد و بعد همین طور که بیلو فرو می کرد توی خاک، گفت: « اولین بار وقتی داشتی اون موش بیچاره رو آتیش می زدی، زدمت که یادت بمونه نباید حیون بی زبونو زجر و شکجه بدی. بار دوم که داداشتو زدم، ساعت دوازده شب بود. مادرم حال نداشت و شما هفتمین نفری بودید که در خونه ی مارو زده بودید. می دونی؟! زندگی، اون جوری که تو فکر می کنی نیست.

بعد بلند شد و رفت از گوشه ی دیوار یک سیب اَلعَمَری ورداشت و داد دستم.

بعد نشست کنارم و گفت: «می آی با هم رفیق بشیم؟»

گفتم: «من و شما؟»

ـ آره! من و تو.

ـ خب شما که ازم بزرگید!

ـ مگه چه عیبی داره؟

ـ عیبی که نداره. شما شغلت چیه؟

ـ من بسیجی ام.

ـ تا حالا جبهه بودی؟

ـ آره! دیروز اومدم.

ـ منم بسیجی ام؛ ولی چون سنم کمه، باید فعلا وایسم تا بزرگ شم.

ـ تو الآنم خیلی بزرگ شدی. از اون دفعه که زدمت، کلی بزرگ شدی!(خندید)

بیلو برداشتم، سیبو دادم دستش و شروع کردم به خاک برداری. از همون جا که نشسته بود، گفت: «تو منو می بخشی؟»

خندیدم و گفتم: «آره بابا! از اولشم بخشیده بودم. همین جور الکی گفتم».

بیلشو برداشت و تا غروب باهم کار کردیم. با اون آدمی که فکر می کردم، خیلی فرق می کرد. مثل همه ی بچه های کوچه ی آسیا، بامرام و بامعرفت بود. فقط یک فرق عمده با همه ی اونا داشت. متعلق به این خاک نبود. از اول، رفتنی بود و ماندنی. غروب که با هم دست دادیم، دید دستم تاول زده، گفت: «می دونی تازگی ها داداش مریم بانو شهید شده؟»

ـ نه! ... جدی می گید؟

ـ معلومه. شهید گرجی، داداش مریم بانویه. پس تو فقط بلدی از مریم بانو موش بگیری و توت بخوری؟! من که نیستم، گاهی بهش سر بزن. وقتی برگشتم، می آم گزارشش رو ازت می گیرم.

خورشید داشت غروب می کرد که بیل ها رو گذاشتیم کنار دیوار. حسین جمعی آستیناشو زد بالا که وضو بگیره، منم کیفمو برداشتم و سرازیر شدم از کوچه ی آسیا تا به محسن بگم امروز با حسین جمعی رفیق شدم و اون به من مأموریت داد. یک مأموریت سخت.

راستشو بخواین، تابستون بود و من تجدید داشتم. نمی دونم تا کی باید دروغ بگم.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۰۹:۱۸
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

مادر روی ویلچر نشسته بود. حاج آقا رفته ماشینشو پارک کنه. مادر روی سنگ مزار حسین دستی کشید. بعد به چشمای آسمونی پسرش که کپی چشمای خودش بود، نگاه کرد و اشکی گرم گرم نشست روی صورتش. می خواست سنگ مزار حسینو ببوسه، اما نمی تونست. خیلی تقلا کرد، افتاد روی سنگ مزار. ویلچر پرت شد یه گوشه، ولی مادر چیزی نمی فهمید. چادرش دور تا دور سنگ مزار حسین رو گرفته بود و در قاب نگاه پسر عزیزش مبهوت شده بود.

از بهاری که حسین به دنیا آمده بود، چند سال می گذشت. مادر، تفاوت زیادی بین حسین و بقیه ی بچه هایش احساس نمی کرد. حسین روحیه ی خاصی داشت. زیاد با این و آن نمی جوشید. بیشتر دوست داشت تنها باشد. بیشتر دوست داشت برود یک گوشه ای برای خودش سنگر درست کند و دور تا دور خور را ببندد و برای خودش کشیک بدهد. کسی مجبورش نکرد مدرسه را رها کند. خودش تصمیم گرفت نرود مدرسه و نرفت. صبح تا شب توی کارگاه پدرش قالی بافی می کرد. شب که می شد، با آقا رضا قرار داشت. او می آمد کارگاه ما و حسین می رفت کارگاه آن ها و تا نصف شب کار می کردند و این بار برای خودش. می خواست دستش تو جیب خودش باشه. تا شب باید برای پدرهایشان کار می کردند. آن روزها البته این چیزها رسم بود. بچه ها مدرسه را رها می کردن برای کمک به اقتصاد خانواده. اما هنوز خیلی زود بود که حسین راه درست زندگی رو پیدا کنه. کودکی و نوجوانی حسین، مثل همه ی بچه های کوچه ی آسیا به بازی های کودکانه و رفاقت های یکی دو روزه گذشت. البته فرق هایی بین او و بقیه ی بچه ها بود. حسین از همان اول، عاشق موجودات عجیب و غریب بود. یک کلکسیون قابل توجه از حشرات و حیوانات وحشی داشت. از عقرب و مار و ... بگیر تا جغد و بلبل و عقاب. بیشتر سرگرمی زندگی اش کبوتر بود. وقتی به کبوتر ها نگاه می کرد، چشم هایش برق می زد. لذت می برد کبوتر ها را هوا کند و به آن ها نگاه کند و معلق زدن آن ها  را در اوج  آسمان به تماشا بنشیند. بیشتر کل کل کفتر بازی به رقابت با همسایه ها بود و حسین از این کار و این رقابت با همسایه ها لذت می برد. با یک عده بده بستان داشت و با یک عده بدجوری چپ بود؛ اما همه ی این ها تا وقتی بود که حسین روحیه ی سربازی پیدا نکرده بود. وقتی روحیه ی سربازی در وجودش رخنه کرد، تصمیم گرفت به کوه برود و به تمرین بپردازد. آن قدر ورزش کرد که بدنش مثل موم، نرم شد. هر کار دلش می خواست، می توانست با بدنش انجام دهد. پل بزند. در حالت پل، دست هایش را به پاهایش نزدیک کند و از این کارها. اگر چه هنوز خیلی مانده بود به سربازی برود، باید خودش را برای اتفاقات عجیب و غریب آماده می کرد. گویا خبر داشت قرار است اتفاقات عجیبی در زندگی اش بیفتد. به همین خاطر، خیلی به موقع برای رفتن به به سربازی آماده شد. سال ۱۳۵۶، سرباز بود و کسی که سال ها چشم انتظار سربازی بود، حالا سرباز شده بود و قرار بود دو سال در بد آب و هوا ترین مناطق کشور زندگی کند. اما یک اتفاق اساسی در زندگی او رخ داد که مسیر زندگی اش را عوض کرد. شمس او یکی از هم رزمانش بود. یکی از کسانی که با او خدمت می کرد. کسی که او را ندیده بود، در حالی که سال ها با هم بودند!‌ کسی که او را ندیده بود، در حالی که از نزدیک ترین اقوامش بود! حسین با پسر عمه اش علی آقا رفته بود سربازی. کسی از او نشنیده بود؛ ولی علی آقا توانسته بود مسیر زندگی حسین را عوض کند. او از یک سرباز معمولی، یک روح بلند ساخته بود؛ به طوری که در آخرین ماه های سربازی علی آقا و حسین، پدر علی آقا، حاج میرزا تقی، نامه ای نوشت و فرمان امام رو بهشون ابلاغ کرد و هر دو از سربازی فرار کردند. قبل از اون، حسین یک جور دیگری شده بود. دیگه نمازشو هر روز به جماعت می خوند. از علی آقا جدا نمی شد. رفیق بامرامی یافته بود که راه تازه ای رو بهش نشون می داد. این آخری ها یک بار چشمای شاهو از توی عکس در آورده بود و انگشتشو کرده بود توی چشم شاه و یک نمایش عروسکی راه انداخته بود که یک سیلی آبدار خورده بود و اضافه خدمتم براش زده بودند. البته باز هم با علی آقا. همه چیز با علی آقا بود. حسین که برگشت، آن آدم معمولی همیشگی نبود. یک روح پرشور و مجنون بود. یک روح پرشور که نمی توانست یک جا بند شود. اگر جنگ نمی شد، حسین چه کار می کرد؟ این روح پرشور، چه طور در کالبد تن دوام می آورد؟ شمس حسین، تأثیر خود را بر روح بلند او گذاشت و جاودانه اش کرد. او خیلی کم و به ندرت از هم دوره ای سربازی خود سخن می گفت؛ اما می شد تشخیص داد که زیاد به او فکر می کرد...

... حسین دیگر علاقه ای به پرنده هایش نشان نمی دهد. از این که محمد، جغد هایش را به امان خدا رها کرده که بروند برای خودشان پرواز شبانه داشته باشند، دلخور نیست. از این که سیب های باغ پرویز به درخت بپوسند و مخ مخای جوانانه اش تمنای بالا رفتن از درخت را نکند، نگران نیست. از این که بچه ها سر کوچه جمع شوند و حسین برایشان قیافه های عجیب و غریب در بیاورد، دیگر خسته شده است. دیگر حتی به فیگور گرفتن و پل زدن و پشتک وارو هم فکر نمی کند. دیگر هیچ علاقه ای به مو گذاشتن و پالتو پوشیدن و بازی با چهره های جذاب و قابل تغییرش ندارد. او حسین دیگری شده است. یک حسین که دارد پوست می اندازد. ساعت ها می نشیند به کبوتر هایی که حالا مال حسین، نگاه می کند. او دارد به آغاز سفری تازه می اندیشد. دیگر حسین آماده شده که ابوالفضل شود.

حاج آقا، مضطرب، حاج خانم را از روی سنگ مزار حسین بلند می کند و روی ویلچر می گذارد. صورت بی بی پر از اشک است.

ـ حاج خانم چی کار می کنی؟! چرا مواظب نیستی؟!

ـ حاج آقا من شرمنده ی شما هستم! سربازتون شدم.

ـ این حرفا چیه بی بی؟! من هر چی دارم از شماست.

گفت و گوی حاج آقا و بی بی ماشالله ادامه دارد. حسین در قاب عکس آفتاب خورده اش لبخند می زند. غروب سرخی است. بی بی دیگر فردا نمی تواند به زیارت حسینش بیاید.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۰۹:۰۲
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

داد زدم، «من یک دقیقه هم اینجا وای نمی ایستم. دلم برای طرقبه تنگ شده».

معاون گردان پدافند، خیلی رسمی و جدی قلمو انداخت روی کاغذ و گفت: «این جوری که نمیشه. اومدی همه چیزو یاد گرفتی، حالا می خوای کجا بری؟! ما اجازه نمی دیم شما از اینجا بری!»

ـ جدی میگی؟ وقتی راهمو گرفتم و رفتم، اون وقت می فهمید جمعی یعنی چی! و اومدم بیرون و یک سیگار آتیش زدم و یک پک عمیق زدم توی تنش که همه ی بغض و ناراحتی این جر و بحث طولانی توش موج می زد. داشتم می زدم به جاده که برم. من به حسین قول داده بودم سه ماه بیام منطقه، بعد هرجا دوست داشتم برم. حالا هم سه ماه مونده بودم. دلم برای کفترام، برای طرقبه و برای کوچه ی آسیا تنگ شده بود. یکهو دستی نشست روی شونه ی راستم. برگشتم. حسین بود. غر زدم: «تو چه جور فرمانده هستی؟! مگه قرار نبود من سه ماه بیام و برگردم؟ من می خوام برم».

ـ مگه تو قرار نیست سربازی خدمت کنی؟ خوب همین جا خدمت کن.

ـ من می خوام برم ارتش. از اولشم می خواستم برم ارتش.

دست من رو گرفت و کشید توی اتاق.

ـ حسن جمعی رو ترخیصش کنید بره.

همه زدند زیر خنده و معلوم شد می خواستند تفریح کنند و برگه ی ترخیص من آماده بوده.

روز اولی که اومده بودم، یه نفر پرسید: «می دونی فرمانده اینجا کیه؟»

ـ نه! چه اهمیتی داره؟

ـ فرمانده اینجا همین برادریه که تو رو آورد؟

ـ حسین جمعی؟

ـ حسین جمعی، مسئول پدافند کل منطقه ی غربه.

ـ همین حسین جمعی؟

و ته قلبم احساس غرور کردم، اما به روی خودم نیاوردم. ما رو باش فکر می کردیم داداشمون راننده ی بیابونه! ولی لیاقتشو داشت. همیشه برای من الگو بود. اواخر خدمت توی ارتش بود که اومده بودم مرخصی. اتفاقاً داداش حسین هم اومده بود.

بهش گفتم: «می خوام آغل کفترا رو بزرگ کنم».

داداش حسین خندید.

گفتم: «می خوام کلی کفتر بریزم».

باز فقط خندید. دیگه مثل اینکه زیاد با کفتر حال نمی کرد.

کمی به من نگاه کرد و گفت: «دو سال سربازی، مهر کفترو از دلت بیرون نکرد؟»

ـ چی میگی داداش؟! توی پادگان هم کفتر داشتیم. با فرمانده هماهنگ کردم و چند تا کفتر آوردم توی پادگان. می آی آغل کفترا رو بزرگ کنیم؟

ـ پس کارگر می خوای! چه قدر مزد می دی؟

ـ اینجا فقط تو باید به من مزد بدی.

از قدیم همین جوری بود. اولین مزد زندگی مو داداش حسین بهم داد. بهم یاد داد اَلقاجا رو باز کنم و بپیچم. دو تا پیچک یک قرون. انگار دنیا رو بهم می دادند. با یک قرون، کلی کاسب بودم و هر چی می خواستم برای خودم می خریدم. پیچیدن اَلقاج، بهانه بود؛ می خواست بهم پول بده. یکهو گفت: «بلند شو!»

ـ کجا؟

ـ بریم آغل کفتراتو درست کنیم.

داشت گل درست می کرد و با دستش سنگای توی گلو جمع می کرد که بی هوا با بیل کوبیدم روی انگشتش. خون از زیر گلا زد بیرون. ترسم برداشت. یک زخم عمیق روی انگشتش موند.

توی معراج شهدا وقتی بدن پریشونشو دیدم. شباهت زیادی به حسین نداشت. وقتی انگشتشو دیدم، هنوز زخمش خوب نشده بود. یکهو بغضم ترکید. افتادم روی تابوتش. سایه سرم، برادرم دیگه نیست! مهربان ترین خاطره ی من دیگه رفته! یادم اومد بهش گفتم: «هنوز با کفترا حال می کنی؟»

خندید و گفت: «نه! دیگه از ما گذشته! حالا عراقی هوا می کنیم. من از اولشم مثل تو عشق کبوتر نبودم؛ وگرنه به قول معروف، کفترباز همیشه کفتربازه».

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۳:۴۵
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

دم سیاه نشست روی پشت بوم حاج عبدالکریم. یک لگد و یک پس کله گی، داد زد:«حسن بدو!»

جُل سیاهو برداشتم و پریدم روی دیوار خودمون و بعد روی پشت بوم حاج علی اکبر و میزا آقا و بعد چسبیدم به ستون روسی برق و سُر خوردم پایین و در حالی که تیغه های تیز چوب روسی رفت توی تنم، داد زدم و دویدم در خونه ی نعمت، که دیدم اصغر داره تور به دست از نردبون می ره بالا. پریدم روی دیوار و رفتم روی پشت بوم حاج عبدالکریم و جل سیاهو پرتاب کردم سمت دم سیاه و دم سیاه پرید. اصغر یک پاره آجر پرتاب کرد طرفم، سرمو چرخوندم، پاره آجر هُفّی کرد و موهامو رقصوند و منو از نُک دیوار انداخت روی ایوون نعمت. حاج بی بی پرید بیرون. من پریدم توی حیاط و خودمو کوبیدم به در حیاط. صدای حاج بی بی بلند شد و من توی کوچه بودم که نفرینای حاج بی بی پخش شد توی کوچه و من توی حیاط خونمون بودم.

حسین نشسته بود و دم سیاهو چسبونده بوده به صورتشو داشت نازش می کرد.

ـ من نمی ذارم تو رو از من بگیرن. مگه نه حسن؟!

ـ آره داداش. ما نمی ذاریم!

و من داشتم تیغ های تیز چوب های ستونو از تنم در می آوردم که حسین، کفترا رو به آغل کرده بود و رفته بود نشسته بود پای دار قالی. بی بی همیشه برای ما کشیک می کشید. تا آقاجون می اومد، داد می زد: «حسن! حسین! آقاتون اومد».

از اولش آقاجون با کفتربازی مخالف بود، تا آخرشم کوتاه نیومد. یه روز حسین همه ی پس اندازشو برداشت و رفت چهل پنجاه تا کفتر گرفت و آورد ریخت توی آغل.

رفته بود اکابر که آقاجون از در دکون اومد. رفت پایین، کفترا رو که دید، کُفرش در اومد. یکی یکی ولشون کرد توی دل تاریک شب. من از بالا، پشت پنجره، صورتمو چسبونده بودم به شیشه. کفترا یکی یکی معلق می زدند و این ور و اون ور می پریدند. من چسبیده بودم به دامن بی بی و گریه می کردم. آقاجون غرغر می کرد. دست و پاش می لرزید. بی بی هیچی نمی گفت. نمی ترسید! احترام آقاجونو داشت. آقاجون خیلی دوسش داشت.

حسین که نصفه شب از اکابر اومد، با هم رفتیم پایین. نشستیم کنار تور کفترا و حسابی گریه کردیم؛ هردوتایی. آخر سر، حسین با چشای گریون اومد دو زانو نشست کنار آقاجون تا نمازش تموم بشه. برای اولین بار، توی چشمای آقاجون نگاه کرد. با چشمای پر از اشک، در حالی که بغضش توی گلوش داشت دل دل می زد، گفت: «آقاجون ولشون کن! من می خرم، شما ول کن! من هی می خرم، شما باز ول کن ببینم آخرش کی خسته میشی!»

آقاجون بلند شد.

ـ استغفرالله!

هی حسین خرید، هی آقاجون... . آخر سر ...

اون شب من توی یک پله ی کرسی خوابیده بودم و حسین توی اون پله. بی بی اون گوشه ی خونه داشت سبد می بافت. دست و پاش یخ کرده بود. علی و مهری و بقیه، اون اتاق بودند. ما یک پَرو رها کرده بودیم توآسمون، داشتیم فوت می کردیم زیرش. می رفت طرف حسین، فوت می کرد نمی ذاشت بشینه؛ می اومد طرف کم، فوتش می کردم و نمیذاشتم بشینه. داد می زدیم. سوت می زدیم. خودش برای خودش یه پا کفتر بازی شده بود. چند بار داداش علی غُرغُر کرده بود که: «آخه مثلاً ما داریم درس می خونیم!»

کی گوشش به این حرفا بدهکار بود!

من گفتم: «حالا که آقاجون نمی ذاره کفتر بازی کنیم، پربازی که می تونیم بکنیم!»

بی بی غرید که: «خدا قسمت نکنه! یه الف بچه، چه زبونی هم در آورده!»

یکهو آقاجون اومد. پر افتاده طرف من. هر دوچشمامونو بستیم، انگار خوابیم.

بی بی سرفه کرد. مهری ساکت شد. آقاجون کتش رو در نیاورده، گفت: «باز کفتر آوردی؟» و رفت که ... .

من و حسین چشمامونو باز کردیم. مال اون پر اشک بود. بی بی بلند شد. آشغالای ارغوان(خیبیش) از روی دامنش ریخت روی زمین. جلو آقاجون وایستاد.

ـ حاج آقا چی کار می کنی؟! چرا این بیچاره هارو آواره می کنی؟! اونا چه گناهی کردن که شما بابا و بچه ش، هر دو لجبازین؟! من نمیذارم! ... با همه ی احترامی که برات قائلم، نمی ذارم دست به کفترا بزنی!

آقاجون پاهاش سست شد. نشست. هرچی داشت، از بی بی بود؛ خودش همیشه می گفت.

پر اومد طرفم. حسین فوت کرده بود. من یک فوت قایم زدم زیر پر. یه نسیم از پنجره زد زیرش. بلند شد، چرخید و چرخید، رفت نشست روی سر آقاجون. آقاجون پرو از روی سرش برداشت. ما رفتیم زیر کرسی. صدای استغفرالله آقاجون خیلی دور بود. زغال های گرفته ی بی بی جون از زیر خاکستر می درخشید و مثل شب پرستاره زیر کرسی رو روشن کرده بود. یکهو دو تا پای مردونه اومد زیر کرسی و ما خوابمون برده بود.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۳:۳۴
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

عمو شکلاتی که آمد، همه دویدند طرفش و داد زدند: «عمو شکلاتی! عمو شکلاتی!»

او هم با عینک ته استکانی، نگاهی به بچه ها کرد و دستش رفت توی جیبش و آبنبات های ترش رنگ به رنگ که به شکل قلب بود، بین بچه ها قسمت شد. معصومه که داشت برای سی و هشتمین روز، جلو خونه رو آب رو جارو می کرد و با حسرت به تماشای پسر ها ایستاده بود، با صدای خشن شیخ ابوالقاسم، میخکوب شد و زد به دالان و در چوبی حیاطشان، ترقی صدا کرد و هیچکس سرخی لپ های او را ندید که از خجالت گل انداخته بود و شیخ ابوالقاسم هنوز با خود غرغر می کرد که:«چه معنی دارد دختر تو کوچه ولو باشد!»

 نادر رفت جلو شیخ ابوالقاسم و توی چشمانش خیره شد و در حالی که می خواست مانع پایین رفتن شکلات هم بشه، گفت:«باید چهل روز در خونه رو آب و جارو کنه که خضر بیاد به دیدنش و آرزوهاشو برآورده کنه. شاید شوهر کنه بیچاره!»

شیخ ابوالقاسم اما دیگه رفته بود. شیخ ابوالقاسم نه شیخ بود و نه کدخدا. فقط همه حیثیت کوچه بود و همه کاره و مرشد اهل محل و آقا.(طرقبه ای ها به سادات می گویند آقا).

ما داشتیم آبنبات می مکیدیم و چه قدر خوشمزه بود و معصومه سرشو از دالان بیرون آورده بود و رد عبور شیخ ابوالقاسمو پی می گرفت و نگران بود که آیا اگه بین جارو زدن وقفه بیفته، درسته یا باید از اول شروع کنه.

ما اما خوشحال از اینکه پسریم و آزاد از هفت دولت؛ لااقل تا پنج سالگی که بتونیم فرق شونه و پَکی رو بفهمیم و بریم پای دار قالی،‌ بازی می کردیم و کوچه ی آسیا رو روی سرمون می گذاشتیم.

کنار رودخانه، کمی بعد از درخت گردوی مشرف به آب و بعد از پل فلزی که می گویند با بتون ساروج و سفیده ی تخم مرغ درستش کردن، زیر تپه ی خاکی سربلندی ها، یک دیوار خرابه بود که می گفتن یه روزی آسیاب بوده و حالا که هیچ، اما اسمش روی کوچه ی پر شیب آسیا مانده بود.

طرقبه ای ها دوست دارند بسیاری از اسامی را به شدت مخفف کنند. اگر می گویند آسیا، قاره ی آسیا منظورشان نیست. کوچه ی آسیا یعنی کوچه ی آسیاب. پسخله یعنی پسرخاله. خنه باد یعنی خانه ات آباد و اگر قرار باشد آدم نا آشنایی با یک طرقبه ای غلیظ هم صحبت شود، تقریبا‌ً چیزی نمی فهمد.

کوچه ی آسیا اون روز ها به قدر یک نیسان بیشتر جا برای رد شدن نداشت. یک دفعه داداشم بین یک نیسان و دیوار مانده بود و شانه اش شکسته بود. خوب بود له نشده بود! زمستون که می شد، برف همه پشت بوما می آمد توی کوچه و تو باید سو می زدی برای خریدن نون از سر کوچه.(برف هم اون زمونا!)

مردم طرقبه، کوچه ی ما را آسیا صدا می زدند؛ اما بیشتر می اومد که کوچه ی سادات صدا بزنند. بیشتر سادات طرقبه، توی کوچه ی آسیا زندگی می کردند. عیدغدیر که می شد، صبح تا شب، کوچه ی آسیا پر می شد از سلام و صلوات. تازه اونایی که خودشان سید نبودند یه نسبتی با سادات داشتند. مثلاً مادر من از سادات بود و آخوند مکتبی. کلی شاگرد داشت و چه جبروتی و چه سوز ترکه ی ارغوانی، اما پدرم پاچناری بود. خدا رفتگان شما رو بیامرزه! برای همین، ما اگر چه سید نیستیم، همه فکر می کنند سیدیم و ما هم زیاد مقاومت نمی کنیم.

در کوچه ی آسیا، یا پدر، یا مادر و یا هر دو سادات اند و اکثر زن ها از قدیم سبدبافی می کردند و مردها قالی بافی، که حالا هر دو نابود شده است. وقتی تب اسم گذاشتن بالا گرفته بود، هر روز می دیدی یه اسم تازه روی کوچه گذاشتن. یک روز، کوچه ی سادات، یک روز کوچه ی پنج تن، یک روز کوچه ی موسی بن جعفر(ع)، ولی مردم هنوز می گفتن کوچه ی آسیا. اونا عادت کرده بودند به آسیا؛ بدون این که آسیایی باشد.

حالا توی زمین افتاده ی آسیا دو تا ویلای بزرگ و شیک ساختن. ماشین های آخرین سیستم با آدم های سانتال مانتال از ما بهترون، هفته ای ماهی یک بار می آن به صفا. بعضی از خونه ها رفتن به عقب و کوچه خیلی بزرگ شده. شهرداری آسفالتش کرده و چند خانه ی دو و سه طقبه هم داخلش ساختن. شیب کوچه هنوز هست؛ اما شانه ی هیچکس بین نیسان و دیوار گیر نمی کنه! انگار دست فرمونا بهتر شده از قدیم! اما یه فرق بزرگ دیگه هم کرده. کوچه ی آسیا یه اسم تازه پیدا کرده؛ اسمی که آسیا که هیچ، اروپا و آمریکا هم نمی تونه عظمتش رو درک کنه. هرچند هنوز بعضی می گن کوچه ی آسیا؛ ‌اما وقتی با افتخار از کوچه ی خودشون یاد می کنن، اسم شهید جمعی رو روی کوچه می ذارن. کوچه ی شهید جمعی با اسم قشنگش خیلی وقته که روی زبونا افتاده. مخصوصاً توی عید غدیر که ولوله ی آدماست.

کمتر کسی توی کوچه ی آسیا لب به سیگار می زد. اگه یه وقتی زن ها جمع می شدن توی کوچه ی ما، رد می شدیم و زیر لب می گفیتم: «زنان کوچه نشین، عروس شیطان اند!» و از این حرف ها.

کوچه ی آسیا پاک بود و طرقبه پاک بود و سبز. زنده بود وکاه گلی. اصیل بود و با شکوه و ما هنوز مهم نشده بودیم و قیمت خانه ها بالا نرفته بود و از کنار هر خانه ای که رد می شدی، صدای اوستای قالی بافی بود که نقشه خوانی می کرد و صدای شانه و احتمالاً رادیو که داشت موسیقی پخش می کرد و صدای خروس و موسی کوتقی که فضا را پر کرده بود.

چه طور می شد که اسم کوچه تغییر یافت؟ حسین جمعی که بود؟ من چه قدر می شناختمش؟ حالا چه قدر می شناسمش؟

امروز دارم به این فکر می کنم که چه قدر برام اهمیت داشته که به شهید جمعی فکر کنم و حالا چرا دارم بهش فکر می کنم و دوست دارم در موردش بدونم. ولی آن روز، فقط به شیخ ابوالقاسم فکر می کردم که چطور با آن قبای بلند و شال پیچ سرش ابهتی داشت برای ما و آن چارق های سفید و آن پاهای پر از کبره و بدون جوراب و آن تنبان پاچه گشاد و کهنه که کرباسی بود و زخمت.

ما از شیخ ابوالقاسم نمی ترسیدیم؛ اما حسابی احترامش را داشتیم. روزی که مرد، کوچه ی آسیا سیاه پوشید و هیچ گاه لباس سیاهشو از تنش در نیاورد.

در تمام اون مدتی که شهید جمعی می جنگید، ما هم در حال جنگیدن بودیم. درست زیر خونه پدری شهید جمعی سو زده بودیم و سنگر ساخته بودیم. دائم بین کوچه آسیا و سربند الستی، جنگ بود. اونا از ما قدرتمندتر بودند. سنگراشون درست مثل سنگر های واقعی بود؛ با کیسه ی شن. ما دو نوع سنگر داشتیم؛ یا سو زده بودیم تو دل تپه ی خاکی، کنار منزل پدری شهید جمعی، یا خونه ی بالا درختی درست کرده بودیم و می رفتیم روی درخت. اما سربندی ها توی کارشون جدی تر بودند. ما دائم با هم می جنگیدیم و چشم دیدن همدیگه رو نداشتیم. پیرزنا نفرینمان می کردند و می گفتند: «خدا هدایتتون کنه! شما اگه جنگ نکنین، جنگ تموم میشه».

و ما حتی به این حرف ها فکر هم  نمی کردیم و دائم با هم می جنگیدیم. کار، گاهی به جنگ های داخلی می کشید؛ یعنی سربندی ها از راه می رسیدند و وارد کوچه ی ما می شدند و ما به پشت بام ها پناه می بردیم و با سنگ به سربندی ها حمله می کردیم. گاهی صبح تا شب با هم می جنگیدیم و شب، مسجد موسی بن جعفر(ع) شله می خوریم و روضه گوش می کردیم. انگار ماجرای شب ها با روز ها فرق داشت.

این اواخر، پاچناری ها و ما تصمیم گرفتیم و با بخشی از سربندی ها ائتلاف کنیم و سنگرهای سربندی ها را بگیریم. توی روز جشن، از حوالی بند مَلِک به سربندی ها حمله کردیم و آن ها با تمام قوا ما را قلع و قمع کردند. ما تقریباً شکست خورده بودیم و دیگر به سربند الستی چشم نداشتیم. اما اتفاقی باعث شد جنگ های ما خاموش شود. آن هم جنگ واقعی بود. یکی از سردسته های سربندی ها رفت جبهه و اسیر شد و تا پایان جنگ، مهمان عراقی ها بود و دیگری...

غروب یک روز تابستانی، خبر رسید علی خودش را به دار آویخته. ما از کوچه ی آسیا و سربندی ها از کوچه پس کوچه ها سرازیر شدیم به بند ملک و بعد اشتره که برکه ی زیبایی در دل رودخانه بود. روی علی را با پارچه پوشانده بودند. علی سعی کرده بود با تهدید به خودکشی، رضایت پدر را جلب کند. طناب را آویزان کرده بود. صدایی شنیده بود و به تصور این که پدر در حال آمدن است، خود را رها کرده بود. غافل از این که صدایی که شنیده بود، صدای علف درو کردن پیرمرد ناشنوای همسایه بوده، نه پدر. دومین فرمانده سربندی ها هم خاموش شد و جنگ ها خوابید. ما با هم می جنگیدیم و با هم دوست بودیم. بعد از جنگ های بچگانه ی ما، سال ها باز هم جنگ ادامه پیدا کرد و کوچه ها با اسم شهدا مزین شد. کوچه ی شهید ضرغام زاده، کوچه ی شهید جمعی، کوچه ی شهید... .

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۳:۲۴
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

به نام خداوند مهربانی، که ما را برای شناختن آفرید. خدایی که در همین نزدیکی است. خدایی که ما را بهتر از خودمان می شناسد و برای لحظه لحظه ی ما حکایتی را تدارک دیده است. خدایی که به ما آموخته است لحظه لحظه ی زندگی مان را برای تغییر و تحول بسازیم و ایمان بیاوریم که می توانیم متفاوت باشیم و دوباره شروع کنیم و دوباره برای فردا و به سمت افقی تازه گام برداریم. حقیقت این است که شهید حسین جمعی را بسیاری نمی شناسند و بسیاری دیگر گمان می کنند او را می شناخته اند. در هر دو صورت، شخصیت واقعی این شهید بزگوار که در گمنامی، سرداری شکوهمند بوده است، همیشه پنهان خواهند ماند. مردی که اسطوره راز آلودی بوده است و هرگز کسی به خوبی او را نشناخته است. شهید بزرگواری که هرگز نخواسته حتی بعد از شهادتش راز های زندگی اش برای مخاطبان آشکار شود. به همین خاطر است که مادرش را خیلی زود با خود به ملکوت می برد و بزرگ ترین منبع اطلاعاتی مرا می گیرد. شهید جمعی، دو برادر و سه خواهر بزرگوار دارد که من توانستم تنها با یکی از آن ها گفت و گو کنم. شخصیت متفاوت و راز آلود شهید جمعی باعث می شد بیشتر منابع من از توضیح درباره ی روحیات و شخصیت وی عاجز باشند. حقیقت این است که حسین جمعی ساکن کوچه ی آسیا، با حسین جمعی(ابوالفضل خوش بیان)، مسئول محور بارزان عراق، خیلی فرق داشته است و زمانی که قصه ی رشادت هایش برای همشهریانش بیان می شود، همه با حیرت به این داستان ها گوش فرا می دهند. عده ی معدودی از بچه های طرقبه، آن هم در حد محدود و صرفاً در دوران مسئولیت شهید جمعی در پدافند هوایی غرب کشور، با فعالیت های او آشنایی داشته اند و زمانی که به عنوان مسئول محور بارزان به آن منطقه اعزام می شود، همین ارتباط هم قطع می شود و دیگر کسی از حوزه ی جان فشانی شهید جمعی خبر ندارد. جز هم رزمانش که کمتر طرقبه ای هستند و بیشتر کُرد و... .

به هر حال، اگر این کتاب با وجود این محدودیت ها به نتیجه رسید و حالا در منظر نگاه شما قرار دارد، با لطف بی دریغ کسانی بود که هرگز حمایتشان را از خاطر نمی برم. همسر مهربان شهید جمعی، سرکار خانم محمودی، که با وجود زندگی سه ساله با شهید، کمتر توانسته بود با آرامش از محضر شهید بهره ببرد و زندگی خود و فرزند عزیزشان را وقف راه او کرد تا آرزوهای سبز و جاودانه اش تحقق یابد. بزرگانی چون باقر مهدیان، سید محمود محمودی و حسین جلایر که رفقای نزدیک شهید جمعی بودند و با وجود گذشت دوران مدید از آشنایی، همه ی تلاش خود را برای به نتیجه رسیدن این اثر به کار بستند. عزیزان مهربانی چون آقایان محمد مهدیان، محمد مصور، رضا جمعی، سیدرضا پور موسوی و حسن جمعی و هم رزمان شهید، آقایان ورنیک، سبحانی و میرزایی که خاطرشان مرا در رسیدن به درک قریب و درستی از شهید، یاری کرد. حقیقت روشن این است اگر لطف مهربانانه ی برادر عزیزم جناب سرهنگ احراری، مدیر کل حفظ آثار و نشر های ارزش های دفاع مقدس خراسان رضوی و برادران عزیزم سید علیرضا مهرداد، سید سعید موسوی و بهروز رحیمی نبود(این بزرگان هم درجات بالایی دارند؛ ولی ذکر نمی کنم. چرا که به همان برادری، بیشتر افتخار می کنم.)، هرگز در این زمان محدود، این اثر به چاپ نمی رسید و به محضر مبارک شما دخیل نمی بست. امیدوارم وقتی این کتاب را می خوانید، از شهید جمعی و پدر مرحوم من هم با صلواتی یاد کنید که هر دو ساکن کوچه ی آسیا بودند.

این کتاب، تنها به این خاطر به اسم«باغ ماهی ها» مزین شده است که برای ماهی هایی نوشته شده که در برکه رشد یافته اند و درک درستی از دریا ندارند. ماهی هایی که در معرض انواع حوادث قرار دارند و هر آن ممکن است مسموم شوند، صید شوند و یا از بی آبی تلف شوند. بیایید هوای ماهی ها را داشته باشیم. بچه های ما نیازمند آبی زلال و پاک اند. آن ها نه ماهی سیاه کوچولو هستند و نه کوسه های وحشی. آن ها همان ماهی های قزل آلا هستند که گوشت تنشان برای بعضی خیلی لذیذ است!

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

  

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۳:۱۴
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

 

مقدمه

خاطره اول

خاطره دوم

خاطره سوم

خاطره چهارم

خاطره پنجم

خاطره ششم

خاطره هفتم

خاطره هشتم

خاطره نهم

خاطره دهم

خاطره یازدهم

خاطره دوازدهم

خاطره سیزدهم

خاطره چهاردهم

خاطره پانزدهم

خاطره شانزدهم

هفدهم: بخشی از وصیتنامه

هجدهم: کوچه باغ نگاه(تصاویر کتاب)

 

* * *

 

شناسنامه کتاب:

نام کتاب: باغ ماهی ها – نگاهی گذرا به زندگی باشکوه شهید حسین جمعی – فرمانده محور برون مرزی بارزان عراق و مسئول پدافند هوایی کردستان

نویسنده: قاسم رفیعا

ویراستار: جعفر عشقی

طراح گرافیک و صفحه آرایی: محمد صادق زاده

مشخصات ظاهری: 136 صفحه - مصور

ناشر: توس گستر

شابک: 1-7-91314-600-978

رده بندی کنگره: 1389 2ب62ف/8075PIR

رده بندی دیویی: 62/3فا8

شماره کتابشناسی ملی: 1998305

لیتوگرافی، چاپ و صحافی: شهر چاپ خراسان(روزنامه خراسان)

........................................

این کتاب با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارشهای دفاع مقدس خراسان رضوی به انتشار رسیده است.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراق / نویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۲:۵۳
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

کتاب لاله های سرخ کوهستان - یادواره شهدای بخش طرقبه

لاله های سرخ کوهستان

زندگینامه سرداران و 300 شهید بخش طرقبه

«شهرستان طرقبه شاندیز»

  

ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم / باز همانجا رویم جمله که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم وز فلک افزون تریم / زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست

 

آن روز که دشمن حمله ددمنشانه خود را به میهن اسلامی مان آغاز نمود، این چنین می پنداشت که با تجهیز کامل رسوخ های کشتار جمعی، خواهد توانست ظرف مدت سه روز پایتخت را به اشغال خویش درآورد. غافل از اینکه آنچه انقلاب اسلامی را به ثمر رساند، توپ و تانک و مسلسل نبود. بلکه اعتقاد و ایمانی بود که در مشت های گره شده تجلی یافت. همان اعتقاد راسخی که پیر، جوان و خُرد و کَلان را به صحنه کشانید و کشور را از سلطه رژیم فاسد رهایی بخشید.

با شروع حملات دشمن به مناطق مرزی کشورمان، دوباره خون جوانان غیور این مرز و بوم در رگهایشان به جوش آمد و هر کس در هر لباس و موقعیتی به فرمان روح خدا خمینی کبیر(ره) به سوی میادین جنگ شتافت. وه که چه سهل می شود دشواری ها و چه شیرین می شود تلخی ها در راه حق.

خطّه سرسبز طرقبه نیز در این برهه از زمان همچون همیشه رسالت خویش را به خوبی دریافت و جوانان این منطقه متعهدانه در صحنه های نبرد حضور یافتند و باز حماسه های جاوید آفریدند. زیرا به خوبی دریافته بودند که درس اصلی را باید در کلاس جبهه آموخت و آنها آنچه را در نگاه دیگران آرمان و آرزو بود گذاشتند و گذشتند و در این راه از بذل جان نیز دریغ ننمودند. آنها شاگرد مکتب حسین(علیه السلام) بودند، مگر نه اینکه حسینیان جز خدا را نمی بینند؟ شیدائیان عشقند که همه چیز را برای رضای محبوب نثار می کنند و در این راه متحمل رنج ها و سختی های زیادی می شوند، اما همواره شکیب و شاکر هستند، چون در راه معشوق قدم بر می دارند و جز زیبایی چیزی را نمی بینند. که کاروان سالار عشقشان فرمود: ما رَاَیْتُ اِلاّ جَمیلا.

چه باشکوه است، سیمای مخلوق عاشقی که با انتخابش هستی برایش حقیر جلوه می کند و شوق دیدار لحظه ای آرامش نمی گذارد و چه زیبا است، سرانجام عاشقی که در مسلخ عشق همه وجودش را در منتهای ایثار در طبق اخلاص نهاده و در خاک و خون می غلطد تا در عرض کبریا در مقابل ملکوت معشوق به نماز ایستد و افلاکیان پیکر مقدسش را تشییع کرده و او را به ملکوت اعلی تشرف نمایند.

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند / روبَه صفتان زشت خو را نشکند

عاشق از این جانبازی ها و هنرنمایی های مخلوقش مسرورانه ندا می دهد:

یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ﴿۲۷﴾ ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً ﴿۲۸﴾ فَادْخُلِی فِی عِبَادِی ﴿۲۹﴾ وَادْخُلِی جَنَّتِی ﴿۳۰﴾ - سوره مبارکه فجر

و ما نیز هم نوا با پیر خمین(ره) ندا می دهیم:

آفرین بر شما که میهن خود را بر بال ملائکه نشاندید و در میان ملل جهان سرافراز نمودید. مبارک باد بر ملت، چنین جوانان رزمنده ای و بر شما چنین ملت قدردانی که به مجرد فتح و پیروزی توسط رزمندگان به شور و شادی برخاستید. اینجانب از دور دست و بازوی قدرتمند شما را که دست خداوند بالای آن است می بوسم و بر این بوسه افتخار می کنم. یَا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَکُمْ فَأَفُوزَ فَوْزا عَظِیماً

امروز پس از سالها که از آن دوران پرشور و حماسه می گذرد، غم و اندوه در وجودمان محسوس است. همین احساس ما را بر آن داشت تا با ذکر نام و بیان مختصری از سلحشوری ها و دلاورمردی های این عارفان پاک باخته یادشان را در اذهان احیا کنیم و از وصایایشان به عنوان مشعلی فروزان در راه زندگی پر مخاطره امروز روشنی گیریم.

در این جا به صرف قدرشناسی بر خود لازم می دانیم از کلیه عواملی که ما را در تهیه این مجموعه یاری نمودند تشکر نموده و از درگاه احدیت برایشان توفیق روزافزون مسئلت می نماییم. سپاس بیکران خود را نثار کلیه خانواده های معزز و معظم شهدا می نماییم که با همکاری خالصانه خویش دریچه آشنایی را گشودند و به ویژه مسئولین محترم بخش که ما را در به انجام رساندن این مهم یاری نمودند.

ایزدی - امام جمعه شهر طرقبه

 

منبع: کتاب لاله های سرخ کوهستان / نویسنده: زهرا زحمت کش / ویراستار: قاسم رفیعا / ناشر: نشر ستاره ها

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۳۰
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه
آرشیو گالری تصاویر