انتخاب زبان
خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه
هر که در این سرا در آید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید...

🏠 آدرس: استان خراسان رضوی - مشهد مقدس - طرقبه - میدان امام خمینی - جنب اداره پست - کدپستی: ۹۳۵۱۹۵۷۴۴۸
☎ تلفکس: ۳۴۲۲۴۵۸۸ - ۰۵۱
📲 شبکه های اجتماعی: ۰۹۳۷۳۱۹۶۱۰۰
📧 ایمیل: hssht.charity@gmail.com
💳 شماره کارت بانک پاسارگاد: ۵۰۲۲۲۹۷۰۰۰۰۹۵۷۳۲
نماد اعتماد الکترونیکی
تصاویر تبلیغاتی
گالری تصاویر
پیوندها
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ خرداد ۹۹، ۱۲:۳۱ - یحیی قادری
    خوب بود

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زهرا» ثبت شده است

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

... من به جبهه نیامدم مگر آن که امام عزیز را یاری کنم تا حکومت عدل علی(ع) را در سرتاسر گیتی برقرار کند و یا لیاقت پیدا کنم و به شهادت برسم. پیرو امام باشید و ولایت فقیه را تنها نگذارید.

مادر مهربانم! سلام گرم مرا بپذیر. ای کسی که شب های تاریک تا صبح، سر مرا بر دامن گذاشتی و با دست های مهربانت مرا نوازش کردی! نکند برای من گریه کنی که دشمن شاد شود. همچون زینب(س) با قامتی استوار و سری بلند، ندای الله اکبر را به گوش همه برسان.

سلام به برادران عزیزم. چون حسین، سربلند باشید و استوار. برای من گریه نکنید که دشمنان شاد نشوند.

همسر مهربانم! مرا ببخشید و حلال کنید که نتوانستم برای شما همسر خوبی باشم. سه سال بیشتر با هم زندگی نکردیم و در طی این مدت، من بیشتر در جبهه بودم. با وجود این، همواره شرمنده ی لطف بی دریغ شما هستم. همسر مهربانم! به همه بگو اگر خواستید برای من گریه کنید، برای آن آقایی گریه کنید که با لبان تشنه شهیدش کردند. این را به شما بگویم که من به آرزوی دیرینه ام رسیدم. ان شاالله راه کربلا که باز شد، شما و زهرا به زیارت مولا حسین(ع) بروید و سلام من را به مولایم اباعبدالله(ع) برسانید و به بانو زینب(س) بگویید: «بانو جان! حسین من هم شهید شد».

همسر مهربانم! تا جان در بدن دارید، پیرو امام خمینی و ائمه(ع) باشید که خط امام، خط ائمه است.

زهرا به محض این که توانست حرف بزند، قرآن و نماز را یادش بده. من دوست دارم زهرا تا جایی که می تواند، درس بخواند. او را با خود به دعای کمیل، ندبه، نماز جمعه و جماعت و به راهپیمایی ببر تا بداند شهدا به خاطر چه آرمان هایی جان خود را فدا کردند.

در پایان، باز هم تکرار می کنم، در تربیت زهرا هیچ کوتاهی نکنید که در برابر خدا مسئول خواهید بود. زهرا امانتی است در دست شما؛ از او آن چنان که اسلام می خواهد، نگه داری کنید و مواظب باشید تا کسی او را اذیت نکند.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۹:۲۶
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

شهید حسین جمعی 15

شوخی نیست. یک عدد نیست، یک عمر است. این قدر فاصله افتاد بین من و حسین. از اون روز سردی که بدن خون آلود حسین رو بعد از سیزده روز تحویل ماشین ها دادیم و باهاش وداع کردیم، بیست و دو سال می گذرد. من نمی دانم چرا نیامدم؛ ولی بالاخره بعد از بیست و دو سال آمدم. به راننده گفتم: « اخوی! اگه میشه، سر مزار شهدای طرقبه منو پیاده کن».

از سرسبزی مزار شهدا خوشم اومد. چه حالی می کنه، حسین! اینجا واسه خودش بهشته. من چرا این همه سال نیومدم، نمی دونم. من دیگه حالا بچه نبودم که حسین بهم بگه بچه. حالا پیر شده بودم. از همون ردیف اول به عکس ها و اسم ها نگاه کردم؛ کوثری، ضرغام زاده،... . ردیف به ردیف رفتم جلو. همه شبیه حسین بودن؛ خوش تیپ و خوش قیافه. ای بابا! این خاک چی می سازه!

وای خدای من! حسین تکون نخورده بود. توی قاب آلومینیومی، با همون نگاه همیشگی و همون سن و سال، رفیق عزیزمو پیدا کرده بودم؛ ابوزهرا.

کُرد ها بهش می گفتند ابوزهرا. ما می گفتیم ابوالفضل؛ آن ها می گفتند ابوزهرا؛ یعنی پدر زهرا.  از بس ورد زبونش زهرا بود. آخرین باری که اومده بود مرخصی، بدجوری دل بسته ی زهرا شده بود. دختر، دل پدرو می بره؛ مخصوصاً وقتی به شیرین زبونی بیفته. یک بند از زهرا حرف می زد. این قدر که بهش می گفتند ابوزهرا.

ابوزهرا! من اومدم. راستی از زندگی زن و بچه ت راضی هستی؟ دیدی گفتم این قدر نگران نباش؟ ای ول بابا! تو که زنای شهرتو می شناختی. نمی گفتی عین شیر، پای زندگی آدم وای می ایستن؟ خوب، دیگه چه خبر؟ راستی، دیروز حاج حسینو دیدم. چی؟ آره راس می گی. جنگ تموم شده؛ بیست و چند ساله. ببخشید! منظورم حاج جواد میرزایی بود؛ مسئول محور قدس. فقط تو حاج حسینی. داشت حسابی بحثمون بالا می گرفت. نمی دونم چند دقیقه بود کنار من و حسین واستاده بود. یه جوون از همونا که عکساشون تو قاب بود. گفت: «شهید جمعی رو می شناختید؟»

گفتم: «آره. شما چی؟»

گفت: «نه. خیلی کم. همون قدر که همه ی طرقبه ای ها همدیگه رو می شناسن. خوب، من تازه بیست و دو سالمه».

گفتم: «خوب، منم درست نشناختمش؛ ولی با هم دوست بودیم؛ یعنی هم رزم بودیم؛ یعنی هم سنگر. نه، من نمی شناختمش. می دونی خونه ش کجاست؟»

گفت: «آره».

و آدرسو نشونم داد. تردید داشتم برم یا نرم. بعد بیست و دو سال چی بگم. نمی گن تو چه طور رفیقی بودی که حالا پیدات شده؟ ولی کنجکاو بودم. توی این بیست و دو سال، یک لحظه حسینو از یاد نبردم. من اون ور کشور بودم و حسین این ور کشور. توی این مدت، چند بار اومده بودم زیارت امام رضا(ع)، ولی هر بار یه مانع پیش پام بود. یا زمان، یا حس، یا... . بهونه کم نیست.

حالا من جلوی خونه شهید جمعی بودم. دو تا زنگ بود. اونه یا اینه؟ کدوم زنگو بزنم؟ چی بگم؟ یک اتومبیل توقف کرد. یک خانومم از اتومبیل پیاده شد. گفت: «با کسی کار داشتید؟»

گفتم: «منزل شهید جمعی اینجاست؟»

گفت: «بفرمایید! من همسرشونم».

آروم باشید. گفتم: «من هم رزم شهید جمعی هستم. من... من... زهرا خانوم چه طوره؟»

خندید. گفت: «بفرمایید! با همسرشون داخل خونه هستند».

ـ همسرشون؟

حاج حسین! داماد دار شدی. ای ول! پس حتماً می آم.

گفتم: «شما بفرمایید، من بر می گردم. دست خالی که نمی شه. نامردیه. آدم بره داماد رفیقشو ببوسه، چی بگه؟»

حاج خانوم خیلی اصرار کرد که راضی به زحمت نیست؛ ولی مگه من می تونستم.

من بعد از بیست و دو سال اومدم. یک خانواده دیدم که مثل شیر، پای شرافت شهیدشون وایستاده بودن. مبارزه کرده بودن و هنوز مبارزه می کردن. حسین! تو رفتی و بردی. من موندم و... .

توی خیابون شلوغ و پر رفت و آمد طرقبه و مغازه های پر زرق و برق اون، دوباره اون جوونو دیدم. گفت: «حاج آقا! منزل شهید جمعی رو پیدا کردید؟»

ما می گفتیم جمعی(با فتح جیم)؛ این ها می گن جمعی(با ضم جمعی). ولی فرقی نمی کنه. هر دوتاش قشنگه. تازه، جوون با یک لهجه ی شیرینی حرف می زد که بدجوری آدمو به یاد شهید جمعی می انداخت. گفتم: «آره پسرم! گفتی بیست و دو سالته؟ یعنی درست وقتی شهید جمعی رفته؟»

ـ آره. من همون سال به دنیا اومدم. جالبه نه؟

ـ آره. خیلی جالبه. ببینم! از کجا می تونم یک کادو بخرم؟

انگار جوون طرقبه ای با من می اومد تا راهو بهم نشون بده. همون طور که بیست و دو سال پیش، شهید جمعی راهو بهم نشون داد. چند تا از این جوونای بیست و دو ساله، راهو درست می رن؟ چند تا راهو غلط می رن؟ چند تا به دیگرون راه درستو نشون می دن؟ حسین از این معدود آدمای روزگار بود.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۸:۴۸
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

شهید حسین جمعی 14

حسین آقا نگاه کن! اون ستاره که داره می درخشه، تویی! اون دوتا که کنار هم اند. اونی که سوسو می زنه، منم. گفته بودی می آم. من باور نکردم. هرچند که دیگه حالا حق ندارم باور نکنم. من که زیاد با تو نبودم که باور کنم همیشه با منی. دیگه دارم فکر می کنم بین اون حسین آقا که توی اون چند ماه دیدم، با این حسین آقا که یک عمره دارم باهاش زندگی می کنم، خیلی فرق وجود داره. تو بگو کدومش واقعی ترن. تو هم نگی، من می دونم این یکی واقعی تره. من همه ش حسش می کنم. همه ش سایه ی مهربونشو و روی دوشم احساس می کنم. همه جا هست و توی هر موقعیتی.

یادته اون روز توی حرم، اون حدیث زیبا از امام رضا(ع) که «در مقابل مشکلات و گرفتاری ها صبور باشید»؟ و اون شبی که اومدی به خوابم و من انگشتتو محکم گرفتم و قسمت دادم که باید بگی چی به درد آدم می خوره و تو خیلی آروم و آهسته توی گوشم نجوا کردی که: «مگه امروز توی حرم اون حدیثو نخوندی؟ تو خودت می دونی. به نگاهت اعتماد کن».

آه حسین آقا! من هیچ احساس تنهایی نکردم. همیشه تو با منی؛ مثل همیشه که با من بودی؛ مثل وقتی برای زهرا خواستگار اومده بود و جواب نمی داد. حتی منم هر چی می گفتم، فقط می گفت: «بابا باید اجازه بده».

من یک لحظه شک کردم. گفتم نکنه تو نیای. نکنه اینا همه خوابه و من خیالاتی شدم. اما وقتی توی عروسی زهرا شرکت کردی و با یه عطر بهشتی اونا رو متبرک کردی، نه من و نه هیچ کس دیگه نمی تونه بگه حسین آقا اینجا نیست. حالا نه من، نه زهرا، نه آقا رسول، نه در و دیوار این خونه، هیچ کدوم نبود تو رو احساس نمی کنیم. تو همیشه اینجایی. مثلاً الآن رو به روی من نشستی و داری دونه های تسبیحو نگاه می کنی و ذکر می گی.

صبح اذون می گی، هم صدا با موذن پیر شهر. کبوترات هر روزی پشت بوم خونه پرواز می کنن. یه روز یاکریم می آد روی ایوون لونه می کنه، یه روز گنجشک به شیشه ی خونه نوک می زنه، یه روز چند تا پروانه با هم روی سر زهرا می رقصند، یه روز... . این همه تو اینجایی. خیلی بیشتر از وقتی که مثلاً بودی!

بی بی همیشه تا یه شب پره می اومد تو خونه، می گفت: «آزارش ندید. شاید روح حسین آقا باشه...».

حالا هر روز و هر دم تو اینجایی. یک بار به شکل یک قاصدک، یک بار به شکل نسیم، یک بار به شکل خواب، یک بار به شکل اون درویش که صداش بوی ملکوت می داد، یک بار به رنگ صدای یک موذن پیر، و یک بار به شکل یک پرستو که بالش شکسته بود. تو همیشه اینجایی. همیشه.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۲:۳۷
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

شهید حسین جمعی 13

قاطرها از کمرکش کوه بالا می رفتند. دیگر ناله ی حسین شنیده نمی شد. چند دقیقه پیش، صدای ناله ای داشت دیوانه ام می کرد. دائم آب می خواست. داشت خورشید طلوع می کرد و خیلی زود صدای هلیکوپترها و هواپیماها بلند می شد. ما باید هرچه زودتر منطقه را ترک می کردیم؛ چون یک ساعت بعد از عملیات زمینی، بمباران منطقه شروع می شد. حالا صدای رود زلال زیر پایمان به وضوح به گوش می رسید. زلال که می گویم، ندیده می گویم. احساس می کنم صدای آب زلال با صدای آب گل آلود فرق می کند. انگار حسین هم این صدا را می شناخت و داشت ناله می کرد. خون زیادی ازش رفته بود. من فقط می دانستم او هم حسین است. حالا دیگر صدایی از او بلند نمی شد. سکوت بود و نسیمی که می وزید و صورت های ما را نوازش می داد. اگر در خانه بودم، بهترین هوایی بود که می توانستیم داشته باشیم.

قاطرها از کمرکش کوه بالا می رفتند. سایه ی بدن های پاک شهدا که بر روی قاطرها آرام گرفته بودند و ما نفس زنان دنبال قاطرها حرکت می کردیم، حس عجیبی داشت. تمام راه آمده را باید برگشتیم. سیزده روز را آمده بودیم برای چند ساعت و حالا باید سیزده روز بر می گشتیم شاید برای همیشه. هشت روز راه بود از سر مرز تا بارزان. محور بارزان با مسئولیت ابوالفضل، چهار روز تا محور قدس فاصله داشت. وظیفه ی ما ضربه زدن به دشمن از پشت سر بود. مسئول محور قدس، حاج حسین بود. اینجا همه اسم مستعار داشتند. نه ابوالفضل اسمش ابوالفضل بود، نه حاج حسین حاج حسین. من این ها را بعداً فهمیدم. کُردها پول می گرفتند و با ما همکاری می کردند. ما مجبور بودیم دشمن را در این منطقه سرگرم کنیم تا بچه ها در جنوب بتوانند مبارزه کنند. ما مجبور بودیم هفاد هزار نیرو را در مرز کردستان زمین گیر کنیم تا دشمن هم مجبور شود نیروهایش را تقسیم کند. اولین باری که ابوالفضل را دیدم، از ابهت و نیرویی که در نگاهش نهفته بود، متعجب شدم. نه زیاد می خندید، نه زیاد اهل حرف زدن بود. بیشتر ترجیح می داد تنها باشد.

آن شب قرار بود از سه محور به شهر دیرلوک عراق حمله کنیم. شب اربعین بود که به محور قدس رسیدیم. سیزده روز راه رفته بودیم. حتی از یک روستای ترکیه هم عبور کردیم. گاهی احساس می کردیم ممکن است از سوریه سر در بیاوریم. بچه های ژاندارمری به همراه تعدادی از دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) و ما که مثلاً تجربه ی بیشتری داشتیم. یکی دوتا از بچه ها حسابی نور بالا می زدند و ابوالفضل که دائماً نور بالا می زد. قرار بود روز را در غاری بگذارنیم و شب از سه محور به دشمن حمله کنیم. اولین باری که ابوالفضل با من حرف زد، صبح آن روز بود. زیر دیگ حمام را روشن کردم که زودتر از بقیه دوش بگیرم. دیگ، کنار چشمه ی آب بود و پتویی که مثلاً حمام. فقط کافی بود از دیگ آب برداری و بریزی روی سرت و حال کنی. دیگ را که روشن کردم، او را دیدم که از نُک قله مثل نقطه ای در حال پایین آمدن است. ابوالفضل بود. وقتی نزدیک شد، از همان بالا گفت: «دستت درد نکنه بچه! دیگو برای ما روشن کردی؟ خواستم بگم نه، گفتم آره». بعد در حالی که خجالت می کشیدم توی چشماش نگاه کنم، با خودم گفتم ای بابا، اینم که نوربالا می زنه. دو تا حسین، یک ابوالفضل. به عباس حاتمی گفتم: «دو تا حسین، یک ابوالفضل».

گفت: «چی؟»

گفتم: «هیچی».

عباس رَمَق نداشت. قاطرها را هِی می کرد و از کمرکش کوه بالا می رفت. دوباره گفت: «چی گفتی؟»

گفتم: «هیچی».

من با ابوالفضل نبودم؛ ولی می گفتند زیر پای آن ها نارنجک انداخته اند و ابوالفضل در جا شهید شده. حسین هم به شدت زخمی شده بود و ما که بلد نبودیم خون مجروح را بند بیاوریم، فقط آن ها را حرکت دادیم و با خود آوردیم. کُردها می گفتند رهایشان کنید و یک ساعت دیگر هلیکوپتر ها می آیند. عباس، ابوالفضل را به دوش گرفته بود و دائم می گفت: «فردا جواب زهرا رو چی بدم!» اشک می ریخت و بدن خون آلود ابوالفضل را به خود می کشید. دوباره گفتم: «دوتا حسین، یک ابوالفضل».

عباس دوباره گفت: «چی گفتی؟»

گفتم: «شب اربعین دو تا حسین شهید شدن، یک ابوالفضل».

عباس خودش را رساند به قاطر حسین و ناله کرد: «حسین جان! حالت خوبه داداش؟ حسین! حسین ما رو تنها نذار. حسین جان، پاشو! حسین ما داریم می رسیم»

و لابد منظورش سیزده روز بود.

حسین دیگه ناله نمی کرد. دیگر آب نمی خواست. صدای آب زلال از ته دره به گوش می رسید. معلوم بود آب زلال است. عباس نشست. حاج حسین نهیب زد: «پاشو عباس! الآن هلیکوپترها می آن».

و عباس بلند شد؛ در گرگ و میش صبح، با شانه های لرزان. من دوباره گفتم: «دوتاحسین، یک ابوالفضل».

عباس به من نزدیک شد و در حالی که بلند بلند گریه می کرد، گفت: «سه تا حسین».

من هم به گریه افتادم و گفتم: «نه! ببین! دوتا حسین، یک ابوالفضل».

عباس می لرزید و گریه می کرد. به من نزدیک شد و گفت: «بچه! بذار یه رازی رو برات بگم. اسم واقعی ابوالفضل، حسینه؛ حسین جمعی. حالا بگو باز دو تا حسین، یک ابوالفضل».

من حساب کردم شب اربعین سه تا حسین دادیم. بعد گفتم: «عباس! تو که حسین نیستی؟»

گفت: «اگه بودم که نبودم!»

ـ پس حاج حسین چی؟

ـ خوب، اگه بود که نبود!

من شاید قانع شدم، شاید نشدم. به هر حال، من هم نبودم؛ وگرنه نبودم.

قاطرها به یال رسیده بودند که صدای بمباران دیرلوک به گوشمان رسید. صبح داشت از راه می رسید.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۲:۳۱
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

شهید حسین جمعی 9

این سنگر انفرادی برای چهار نفر، نوبره. بیشتر به لونه ی خرگوش می مونه تا سنگر. چمباتمه زدیم و سرا تو زانو. بیرون گلوله بارونه. عراقیا شخم میزنن و میان جلو. شایدم کلاً رد شدن از جلو ما و این آتیش خودیاست روی سرما. برای ما که هم باید از دست آتیش دشمن فرار کنیم، هم آتیش خودی جنگ یه جور دیگر است. ابوالفضل توی این اوضاع شوخی می کنه. تو نمی دونی خندیدن درحالی که سرت بین دو تا زانوت گیرکرده، چه قدر سخته. کلی خندیدیم و کلی گرد و غبار رفت توی سینه هامون. دیگه خسته شدیم. نمی تونیم بیایم بیرون، این وری هستیم یا اون وری. بیرون نمی آیم. همون طور میگیم و می خندیم. کسی فکر نمی کنه آیا بعداً مطرح ترین فیزیوتراپ ها می تونن این بدن دولا سه لا رو به حال اولش برگردونن یا نه! بی هوا، ابوالفضل می گه: «یه دختر دارم اسمش زهراست. مثل فرشته هاست. شیرین زبون، مهربون، عزیز بابا. الآن که بهش فکر می کنم، می بینم چه قدر دلم براش تنگ شده. من از کی به ایران نرفتم؟»

می خنده. می خندم. اما توی همون حالت دولا سه لا با خودم عهد می کنم اگه خدا بهم یه دختر داد، اسمشو بذارم زهرا. میگم: «از بس توی این چند روز گفتی زهرا، منم می خوام یه زهرا داشته باشم».

ـ داشته باش. کی حسوده؟ اگه مردش بودی، یا علی!

ـ دعا کن از این خراب شده بریم بیرون، برای خودم آستین بالا می زنم.

ـ طفلک! کسی نیست برات آستین بالا بزنه؟

یک گلوله ی توپ، درست می خوره جلو سنگر. دهان همه ی ما پر از خاک میشه. همدیگه رو نمی بینیم. گلی لزج از گوشه دهنم بیرون می ریزه. دیگه هیچ صدایی رو نمی شنوم جز صدای حسین.

ـ زهرا داره گریه می کنه... مرتضی آروم خوابیده... اگر مردشی بسم الله!... خودم برات آستین بالا می زنم...

حالا من یه دختر دارم که توی فامیل به خاطر اسمش جنگه. از دیشب که شهید جمعی رو خواب دیدم راست توی چشم من وایستاد و با اون چشم های آبی زل زد توی صورت من و گفت: «قولت یادت نره؛ زهرا»، از خواب و خوراک افتادم. توی فامیل ما تنها اسمی که به ذهن کسی نمی رسه، زهراست.

خواهرخانومم یک کلکسیون اسم آورده که بعضیاش بی شباهت به اسم هیولاهای افسانه ای نیست. بعضی از اسم ها آدمو یاد پیشی های خارجی میندازه و بعضی از اسم ها هم باکلاسه. هر کسی برای خودش یک ایده داره و حاضر نیست کوتاه بیاید. دعوا بالا میگیره. صدای بچه بلند می شه؛ اما کسی گوشش بدهکار نیست.

یکی داد می زنه: «آتوسا».

یکی داد می زنه: «ویشکا».

یکی داد می زنه: «شیلا».

یکی اعتراض می کنه و میگه: «اون که اسم کلاغ سندباده!»

یکی جواب میده: «برو ببینم! کلاغ سندباد اسمش شیناست نه شیلا».

ـ نوشابه از همه بهتره.

ـ چه طوره بذاریم کوکاکولا؟

یکهو از دهنم می پره: «قرعه بذاریم».

همه میگن: «موافقیم».

کاغذ می آریم. هرکس اسم مورد نظرشو روی کاغذ می نویسه و میندازه وسط.

یک عالمه کاغذ. خانومم میگه: «بذارید مادر دختر کاغذ رو بداره» و دستشو دراز می کنه به سمت کاغذ های مچاله شده. عرق سردی روی پیشونیم نشسته. دستش می چرخه روی کاغذها و یکی رو بر می داره و باز می کنه و می خونه: «زهرا».

من دستمو بلند می کنم و می خندم.

یکی دو نفر داد می زنند: «قبول نیست. دفعه ی اول قبول نیست. دوباره قرعه می کشیم».

کاغذ رو دوباره می ندازیم توی کاغذا. خواهر خانومم که بیشتر اسم ها از کتاب اون در اومده، داد می زنه: «این بار من ور می دارم».

دستش می چرخه و می چرخه و یه کاغذ بر می داره. من دارم نقشه می کشم اگه زهرا نباشه، شاکی بشم و اعتراض کنم و قرعه رو به هم بزنم که خواهرخانومم با بهت و اعتراض می خونه: «زهرا». بعد، خودش داد می زنه: «تا سه نشه، بازی نشه».

این بار دست من روی کاغذ های مچاله شده می چرخه. دوباره عرق روی پیشونیم نشسته. دستام می لرزه. یک کاغذ مچاله شده رو بر می دارم. می خوام بازش کنم که خانومم داد می زنه: «بازش نکن. من اسمشو گذاشتم زهرا. دیگه نمی خوام حرفی توش باشه. بازش نکن خواهش می کنم!»

می گم: «صلوات بفرستین».

ـ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

زهرا رو بغل می کنم. می بوسمش و می برمش توی حیاط. خورشید چشماشو می زنه. یکهو چشمم به کاغذ مچاله شده ی توی دستم می افته. گوشه ی کاغذ و باز می کنم. زهـ... .

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۱:۱۴
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

 

مقدمه

خاطره اول

خاطره دوم

خاطره سوم

خاطره چهارم

خاطره پنجم

خاطره ششم

خاطره هفتم

خاطره هشتم

خاطره نهم

خاطره دهم

خاطره یازدهم

خاطره دوازدهم

خاطره سیزدهم

خاطره چهاردهم

خاطره پانزدهم

خاطره شانزدهم

هفدهم: بخشی از وصیتنامه

هجدهم: کوچه باغ نگاه(تصاویر کتاب)

 

* * *

 

شناسنامه کتاب:

نام کتاب: باغ ماهی ها – نگاهی گذرا به زندگی باشکوه شهید حسین جمعی – فرمانده محور برون مرزی بارزان عراق و مسئول پدافند هوایی کردستان

نویسنده: قاسم رفیعا

ویراستار: جعفر عشقی

طراح گرافیک و صفحه آرایی: محمد صادق زاده

مشخصات ظاهری: 136 صفحه - مصور

ناشر: توس گستر

شابک: 1-7-91314-600-978

رده بندی کنگره: 1389 2ب62ف/8075PIR

رده بندی دیویی: 62/3فا8

شماره کتابشناسی ملی: 1998305

لیتوگرافی، چاپ و صحافی: شهر چاپ خراسان(روزنامه خراسان)

........................................

این کتاب با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارشهای دفاع مقدس خراسان رضوی به انتشار رسیده است.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراق / نویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۲:۵۳
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه
آرشیو گالری تصاویر