انتخاب زبان
خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه
هر که در این سرا در آید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید...

🏠 آدرس: استان خراسان رضوی - مشهد مقدس - طرقبه - میدان امام خمینی - جنب اداره پست - کدپستی: ۹۳۵۱۹۵۷۴۴۸
☎ تلفکس: ۳۴۲۲۴۵۸۸ - ۰۵۱
📲 شبکه های اجتماعی: ۰۹۳۷۳۱۹۶۱۰۰
📧 ایمیل: hssht.charity@gmail.com
💳 شماره کارت بانک پاسارگاد: ۵۰۲۲۲۹۷۰۰۰۰۹۵۷۳۲
نماد اعتماد الکترونیکی
تصاویر تبلیغاتی
گالری تصاویر
پیوندها
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ خرداد ۹۹، ۱۲:۳۱ - یحیی قادری
    خوب بود

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صلوات» ثبت شده است

شهید حسین جمعی 9

این سنگر انفرادی برای چهار نفر، نوبره. بیشتر به لونه ی خرگوش می مونه تا سنگر. چمباتمه زدیم و سرا تو زانو. بیرون گلوله بارونه. عراقیا شخم میزنن و میان جلو. شایدم کلاً رد شدن از جلو ما و این آتیش خودیاست روی سرما. برای ما که هم باید از دست آتیش دشمن فرار کنیم، هم آتیش خودی جنگ یه جور دیگر است. ابوالفضل توی این اوضاع شوخی می کنه. تو نمی دونی خندیدن درحالی که سرت بین دو تا زانوت گیرکرده، چه قدر سخته. کلی خندیدیم و کلی گرد و غبار رفت توی سینه هامون. دیگه خسته شدیم. نمی تونیم بیایم بیرون، این وری هستیم یا اون وری. بیرون نمی آیم. همون طور میگیم و می خندیم. کسی فکر نمی کنه آیا بعداً مطرح ترین فیزیوتراپ ها می تونن این بدن دولا سه لا رو به حال اولش برگردونن یا نه! بی هوا، ابوالفضل می گه: «یه دختر دارم اسمش زهراست. مثل فرشته هاست. شیرین زبون، مهربون، عزیز بابا. الآن که بهش فکر می کنم، می بینم چه قدر دلم براش تنگ شده. من از کی به ایران نرفتم؟»

می خنده. می خندم. اما توی همون حالت دولا سه لا با خودم عهد می کنم اگه خدا بهم یه دختر داد، اسمشو بذارم زهرا. میگم: «از بس توی این چند روز گفتی زهرا، منم می خوام یه زهرا داشته باشم».

ـ داشته باش. کی حسوده؟ اگه مردش بودی، یا علی!

ـ دعا کن از این خراب شده بریم بیرون، برای خودم آستین بالا می زنم.

ـ طفلک! کسی نیست برات آستین بالا بزنه؟

یک گلوله ی توپ، درست می خوره جلو سنگر. دهان همه ی ما پر از خاک میشه. همدیگه رو نمی بینیم. گلی لزج از گوشه دهنم بیرون می ریزه. دیگه هیچ صدایی رو نمی شنوم جز صدای حسین.

ـ زهرا داره گریه می کنه... مرتضی آروم خوابیده... اگر مردشی بسم الله!... خودم برات آستین بالا می زنم...

حالا من یه دختر دارم که توی فامیل به خاطر اسمش جنگه. از دیشب که شهید جمعی رو خواب دیدم راست توی چشم من وایستاد و با اون چشم های آبی زل زد توی صورت من و گفت: «قولت یادت نره؛ زهرا»، از خواب و خوراک افتادم. توی فامیل ما تنها اسمی که به ذهن کسی نمی رسه، زهراست.

خواهرخانومم یک کلکسیون اسم آورده که بعضیاش بی شباهت به اسم هیولاهای افسانه ای نیست. بعضی از اسم ها آدمو یاد پیشی های خارجی میندازه و بعضی از اسم ها هم باکلاسه. هر کسی برای خودش یک ایده داره و حاضر نیست کوتاه بیاید. دعوا بالا میگیره. صدای بچه بلند می شه؛ اما کسی گوشش بدهکار نیست.

یکی داد می زنه: «آتوسا».

یکی داد می زنه: «ویشکا».

یکی داد می زنه: «شیلا».

یکی اعتراض می کنه و میگه: «اون که اسم کلاغ سندباده!»

یکی جواب میده: «برو ببینم! کلاغ سندباد اسمش شیناست نه شیلا».

ـ نوشابه از همه بهتره.

ـ چه طوره بذاریم کوکاکولا؟

یکهو از دهنم می پره: «قرعه بذاریم».

همه میگن: «موافقیم».

کاغذ می آریم. هرکس اسم مورد نظرشو روی کاغذ می نویسه و میندازه وسط.

یک عالمه کاغذ. خانومم میگه: «بذارید مادر دختر کاغذ رو بداره» و دستشو دراز می کنه به سمت کاغذ های مچاله شده. عرق سردی روی پیشونیم نشسته. دستش می چرخه روی کاغذها و یکی رو بر می داره و باز می کنه و می خونه: «زهرا».

من دستمو بلند می کنم و می خندم.

یکی دو نفر داد می زنند: «قبول نیست. دفعه ی اول قبول نیست. دوباره قرعه می کشیم».

کاغذ رو دوباره می ندازیم توی کاغذا. خواهر خانومم که بیشتر اسم ها از کتاب اون در اومده، داد می زنه: «این بار من ور می دارم».

دستش می چرخه و می چرخه و یه کاغذ بر می داره. من دارم نقشه می کشم اگه زهرا نباشه، شاکی بشم و اعتراض کنم و قرعه رو به هم بزنم که خواهرخانومم با بهت و اعتراض می خونه: «زهرا». بعد، خودش داد می زنه: «تا سه نشه، بازی نشه».

این بار دست من روی کاغذ های مچاله شده می چرخه. دوباره عرق روی پیشونیم نشسته. دستام می لرزه. یک کاغذ مچاله شده رو بر می دارم. می خوام بازش کنم که خانومم داد می زنه: «بازش نکن. من اسمشو گذاشتم زهرا. دیگه نمی خوام حرفی توش باشه. بازش نکن خواهش می کنم!»

می گم: «صلوات بفرستین».

ـ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

زهرا رو بغل می کنم. می بوسمش و می برمش توی حیاط. خورشید چشماشو می زنه. یکهو چشمم به کاغذ مچاله شده ی توی دستم می افته. گوشه ی کاغذ و باز می کنم. زهـ... .

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۱:۱۴
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

شهید حسین جمعی 8

هایس جلوش ترمز زد. تازه کف ماشینشو موکت کرده بود. حسین، مثل همیشه باوقار و آراسته، سر خیابون وایستاده بود و بقچه ی لباسای فرم دستش بود. همیشه همین جور بود. ما چند نفر بودیم که با هم توی سپاه واحد بسیج منطقه ۴ کار می کردیم. کی می دونست حسین چه کاره بوده. اینجا راننده مسئول آموزش بود. کی فکر می کرد رسمی سپاهه. هرکس کار زمین مونده ای داشت، می داد حسین انجام بده. گاهی وقتا می دیدی آستیناشو زده بالا و با عشق و علاقه داره پیکان آبی رنگ آموزشو می شوره. چنان تمیز که انگار ماشین خودشه. بعضی وقتا نامه هارو ثبت می کرد. گاهی زمینو جارو می کرد و ما که می پرسیدیم منطقه چیکار می کردی، با لهجه خودمونی می گفت: «اِ! کف ماشینه، فرش کردن. نه اینجوری نیمیشه. فرش، خاکی مِرَه».

برگشت کفشاشو درآورد و زد زیربغلش و پابرهنه پرید توی ماشین. صدای خنده بچه ها خیابونو پر کرد. این قدر خندیدند که اشک توی چشماشون جمع شد.

نزدیکای ظهر، فرمانده اومد گفت، دنبال یه محافظ برای اعزام به تهرانه. چون کسی دم دست نبود، به حسین گفتیم برو یک کلاش تحویل بگیر برای محافظت از بسیجی های عشایر. حسین گفت: «مشکل با یه کلت حل نمیشه؟»

ـ برو یک کلاش تحویل بگیر!

رفت تحویل گرفت. کل مقاومتش در برابر فرمانده، همین اندازه بود. توی سفر طولانی مدت تهران، کلاش دائم توی دستش بود. خیلی اذیت شد؛ به طوری که همه ما از طرح کلاش پشیمون شدیم. اما حاضر نبود اسلحه رو به کسی بده.

ما با هم ارتباط داشتیم. همیشه حسین را به عنوان یک نیروی فعال می شناختم. حتی یک بار حاج آقا عطایی، امام جمعه وقت طرقبه گفت، بسیجی ها رو جمع کنیم بریم میامی. شب، حسین گفت بیا یه رزم شبانه و حرکت در شب داشته باشیم. قبلاً رفته بود همه چیزو بررسی کرده بود. من داشتم برای بچه ها توضیح می دادم رزم در شب چه خصوصیاتی داره که حسین گفت: «بگو از همین الآن رزم شبانه شروع شده».

من گفتم: «از همین الآن رزم شبانه شروع شده. صلوات بفرستین».

همه صلوات فرستادند. حاج آقا عطایی بلندتر از همه.

با عصبانیت گفتم: «مگه من نگفتم سکوت شبو نشکنید».

همه خجالت زده شدند. حاج آقا عطایی بیشتر از همه. حسین پرید وسط که: «حالا دعوا نکنید. یه صلواتی بفرستین تموم شه».

باز هم چند نفری صلوات فرستادند. خنده بازاری شد که بیا و ببین.

حسین زیاد با ما دوام نیاورد. اصلاً پابند این خاک نبود. یک روز رفت بدون این که ما بدونیم اصلاً چه کاره است. یه روز حاج باقر زنگ زد که حسین شهید شده. گفتم: «کدوم حسین؟»

گفت: «حسین جمعی شهید شده؛ بیا».

اون شب، یک آن بی بی رضوان گفت من باید برم معراج شهدا.

گفتیم: «آخه این وقت شب اونجا بسته است. تازه فردا شهیدو می آرن».

بی بی رضوان خیلی محکم بود. ما مات و مبهوت بودیم. خیلی محکم رو کرد به باقرآقا و گفت: «من باید حسین آقا رو ببینم. فردا خیلی ها خیلی چیزا از من می پرسن؟ همین الآن هنوز نیومده، خیلی ها می گن چشماشو در آوردن، ناخوناشو کشیدن، مثله ش کردن. من باید ببینمش؛ هر جوری شده. اگه نیاید، خودم می رم».

ساعت دوازده بود. راه افتادیم؛ من و باقر آقا و خانومم بی بی رضوان، مسئول معراج، درو باز نمی کرد. می گفت: «برای من مسئولیت داره. این کار، غیر قانونیه. تازه، شما مگه می تونین ساکت بمونید. باز کلی سرو صدا راه می افته و من باید جواب صد نفرو بدم».

کلی باهاش حرف زدیم و قول دادیم گریه نکنیم.

به بی بی رضوان گفتم:«حسین آقا اونجوری که شما فکر می کنی نیست. فقط خودتو کنترل کن».

تابوت حسین آقا رو که آوردن، ما فقط یک لحظه تونستیم بهش نگاه کنیم. منقلب شدیم و هر کدوم رفتیم یک گوشه برای خودمون گریه کردیم. اما بی بی رضوان نشست سر تابوت و به ما گفت: «منو با حسین آقا تنها بذارین».

بی صدا گریه می کرد و لباسای حسین رو وارسی می کرد. ما از دور می دیدیم که بدن حسین توی دستای بی بی رضوان بود. بدنی که مدت ها از پر کشیدن روحش گذشته بود و توی این مدت، هر لحظه داشت متلاشی می شد. حتی جورابا رو از پای حسین در آورد. ناخوناشو یکی یکی وارسی کرد. بعد دوباره جوراباشو پاش کرد. لباساشو مرتب کرد. چند دقیقه باهاش صحبت کرد و بعد بدون این که به ما چیزی بگه، از در معراج خارج شد. ما هم دنبالش راه افتادیم.

روز بعد، توی طرقبه غوغایی بود. بغض من ترکیده بود و گریه ی تلخم متوقف نمی شد. من از شهادت حسین این قدر دلخور نبودم که از نشناختنش دلم می سوخت. حسین مدت ها مسئول پدافند هوایی کردستان بود و زمانی که از پیش ما رفت، مسئول محوری برون مرزی شده بود. بعد برای ما ماشین می شست و زمین جارو می کرد و نامه ثبت می کرد. من کجا و حسین کجا! خدایا چرا باید به یک نفر این همه لطف داشته باشی!

مزار شهدا پر از جمعیت بود. شهید جمعی روی دست هم رزمانش که اونو کیلوکتر ها با خودشون آورده بودند، به آرومی حرکت می کرد. بی بی دوست داشت باز هم حسینشو ببینه؛ ولی دیگه نمی شد. مردم نمی گذاشتند. من گم شدم. نفهمیدم کجا هستم. رها بودم. سبک بودم. احساس کسی را داشتم که سال های سال، گم شده ای داشته حالا دیده اون گمشده در تمام این سال ها کنارش بوده و حالا دیگه نیست. من در حسرت تلخ دیروزم.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۰۹:۵۶
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه

خاطرات شهید حسین جمعی - کتاب باغ ماهی ها

 

مقدمه

خاطره اول

خاطره دوم

خاطره سوم

خاطره چهارم

خاطره پنجم

خاطره ششم

خاطره هفتم

خاطره هشتم

خاطره نهم

خاطره دهم

خاطره یازدهم

خاطره دوازدهم

خاطره سیزدهم

خاطره چهاردهم

خاطره پانزدهم

خاطره شانزدهم

هفدهم: بخشی از وصیتنامه

هجدهم: کوچه باغ نگاه(تصاویر کتاب)

 

* * *

 

شناسنامه کتاب:

نام کتاب: باغ ماهی ها – نگاهی گذرا به زندگی باشکوه شهید حسین جمعی – فرمانده محور برون مرزی بارزان عراق و مسئول پدافند هوایی کردستان

نویسنده: قاسم رفیعا

ویراستار: جعفر عشقی

طراح گرافیک و صفحه آرایی: محمد صادق زاده

مشخصات ظاهری: 136 صفحه - مصور

ناشر: توس گستر

شابک: 1-7-91314-600-978

رده بندی کنگره: 1389 2ب62ف/8075PIR

رده بندی دیویی: 62/3فا8

شماره کتابشناسی ملی: 1998305

لیتوگرافی، چاپ و صحافی: شهر چاپ خراسان(روزنامه خراسان)

........................................

این کتاب با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارشهای دفاع مقدس خراسان رضوی به انتشار رسیده است.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراق / نویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۲:۵۳
موسسه خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه
آرشیو گالری تصاویر