انتخاب زبان
خیریه حمزه سیدالشهداء(ع) طرقبه
هر که در این سرا در آید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید...

🏠 آدرس: استان خراسان رضوی - مشهد مقدس - طرقبه - میدان امام خمینی - جنب اداره پست - کدپستی: ۹۳۵۱۹۵۷۴۴۸
☎ تلفکس: ۳۴۲۲۴۵۸۸ - ۰۵۱
📲 شبکه های اجتماعی: ۰۹۳۷۳۱۹۶۱۰۰
📧 ایمیل: hssht.charity@gmail.com
💳 شماره کارت بانک پاسارگاد: ۵۰۲۲۲۹۷۰۰۰۰۹۵۷۳۲
نماد اعتماد الکترونیکی
تصاویر تبلیغاتی
گالری تصاویر
پیوندها
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ خرداد ۹۹، ۱۲:۳۱ - یحیی قادری
    خوب بود

شهید حسین جمعی 8

هایس جلوش ترمز زد. تازه کف ماشینشو موکت کرده بود. حسین، مثل همیشه باوقار و آراسته، سر خیابون وایستاده بود و بقچه ی لباسای فرم دستش بود. همیشه همین جور بود. ما چند نفر بودیم که با هم توی سپاه واحد بسیج منطقه ۴ کار می کردیم. کی می دونست حسین چه کاره بوده. اینجا راننده مسئول آموزش بود. کی فکر می کرد رسمی سپاهه. هرکس کار زمین مونده ای داشت، می داد حسین انجام بده. گاهی وقتا می دیدی آستیناشو زده بالا و با عشق و علاقه داره پیکان آبی رنگ آموزشو می شوره. چنان تمیز که انگار ماشین خودشه. بعضی وقتا نامه هارو ثبت می کرد. گاهی زمینو جارو می کرد و ما که می پرسیدیم منطقه چیکار می کردی، با لهجه خودمونی می گفت: «اِ! کف ماشینه، فرش کردن. نه اینجوری نیمیشه. فرش، خاکی مِرَه».

برگشت کفشاشو درآورد و زد زیربغلش و پابرهنه پرید توی ماشین. صدای خنده بچه ها خیابونو پر کرد. این قدر خندیدند که اشک توی چشماشون جمع شد.

نزدیکای ظهر، فرمانده اومد گفت، دنبال یه محافظ برای اعزام به تهرانه. چون کسی دم دست نبود، به حسین گفتیم برو یک کلاش تحویل بگیر برای محافظت از بسیجی های عشایر. حسین گفت: «مشکل با یه کلت حل نمیشه؟»

ـ برو یک کلاش تحویل بگیر!

رفت تحویل گرفت. کل مقاومتش در برابر فرمانده، همین اندازه بود. توی سفر طولانی مدت تهران، کلاش دائم توی دستش بود. خیلی اذیت شد؛ به طوری که همه ما از طرح کلاش پشیمون شدیم. اما حاضر نبود اسلحه رو به کسی بده.

ما با هم ارتباط داشتیم. همیشه حسین را به عنوان یک نیروی فعال می شناختم. حتی یک بار حاج آقا عطایی، امام جمعه وقت طرقبه گفت، بسیجی ها رو جمع کنیم بریم میامی. شب، حسین گفت بیا یه رزم شبانه و حرکت در شب داشته باشیم. قبلاً رفته بود همه چیزو بررسی کرده بود. من داشتم برای بچه ها توضیح می دادم رزم در شب چه خصوصیاتی داره که حسین گفت: «بگو از همین الآن رزم شبانه شروع شده».

من گفتم: «از همین الآن رزم شبانه شروع شده. صلوات بفرستین».

همه صلوات فرستادند. حاج آقا عطایی بلندتر از همه.

با عصبانیت گفتم: «مگه من نگفتم سکوت شبو نشکنید».

همه خجالت زده شدند. حاج آقا عطایی بیشتر از همه. حسین پرید وسط که: «حالا دعوا نکنید. یه صلواتی بفرستین تموم شه».

باز هم چند نفری صلوات فرستادند. خنده بازاری شد که بیا و ببین.

حسین زیاد با ما دوام نیاورد. اصلاً پابند این خاک نبود. یک روز رفت بدون این که ما بدونیم اصلاً چه کاره است. یه روز حاج باقر زنگ زد که حسین شهید شده. گفتم: «کدوم حسین؟»

گفت: «حسین جمعی شهید شده؛ بیا».

اون شب، یک آن بی بی رضوان گفت من باید برم معراج شهدا.

گفتیم: «آخه این وقت شب اونجا بسته است. تازه فردا شهیدو می آرن».

بی بی رضوان خیلی محکم بود. ما مات و مبهوت بودیم. خیلی محکم رو کرد به باقرآقا و گفت: «من باید حسین آقا رو ببینم. فردا خیلی ها خیلی چیزا از من می پرسن؟ همین الآن هنوز نیومده، خیلی ها می گن چشماشو در آوردن، ناخوناشو کشیدن، مثله ش کردن. من باید ببینمش؛ هر جوری شده. اگه نیاید، خودم می رم».

ساعت دوازده بود. راه افتادیم؛ من و باقر آقا و خانومم بی بی رضوان، مسئول معراج، درو باز نمی کرد. می گفت: «برای من مسئولیت داره. این کار، غیر قانونیه. تازه، شما مگه می تونین ساکت بمونید. باز کلی سرو صدا راه می افته و من باید جواب صد نفرو بدم».

کلی باهاش حرف زدیم و قول دادیم گریه نکنیم.

به بی بی رضوان گفتم:«حسین آقا اونجوری که شما فکر می کنی نیست. فقط خودتو کنترل کن».

تابوت حسین آقا رو که آوردن، ما فقط یک لحظه تونستیم بهش نگاه کنیم. منقلب شدیم و هر کدوم رفتیم یک گوشه برای خودمون گریه کردیم. اما بی بی رضوان نشست سر تابوت و به ما گفت: «منو با حسین آقا تنها بذارین».

بی صدا گریه می کرد و لباسای حسین رو وارسی می کرد. ما از دور می دیدیم که بدن حسین توی دستای بی بی رضوان بود. بدنی که مدت ها از پر کشیدن روحش گذشته بود و توی این مدت، هر لحظه داشت متلاشی می شد. حتی جورابا رو از پای حسین در آورد. ناخوناشو یکی یکی وارسی کرد. بعد دوباره جوراباشو پاش کرد. لباساشو مرتب کرد. چند دقیقه باهاش صحبت کرد و بعد بدون این که به ما چیزی بگه، از در معراج خارج شد. ما هم دنبالش راه افتادیم.

روز بعد، توی طرقبه غوغایی بود. بغض من ترکیده بود و گریه ی تلخم متوقف نمی شد. من از شهادت حسین این قدر دلخور نبودم که از نشناختنش دلم می سوخت. حسین مدت ها مسئول پدافند هوایی کردستان بود و زمانی که از پیش ما رفت، مسئول محوری برون مرزی شده بود. بعد برای ما ماشین می شست و زمین جارو می کرد و نامه ثبت می کرد. من کجا و حسین کجا! خدایا چرا باید به یک نفر این همه لطف داشته باشی!

مزار شهدا پر از جمعیت بود. شهید جمعی روی دست هم رزمانش که اونو کیلوکتر ها با خودشون آورده بودند، به آرومی حرکت می کرد. بی بی دوست داشت باز هم حسینشو ببینه؛ ولی دیگه نمی شد. مردم نمی گذاشتند. من گم شدم. نفهمیدم کجا هستم. رها بودم. سبک بودم. احساس کسی را داشتم که سال های سال، گم شده ای داشته حالا دیده اون گمشده در تمام این سال ها کنارش بوده و حالا دیگه نیست. من در حسرت تلخ دیروزم.

 

منبع: کتاب "باغ ماهی ها" – داستان هایی واقعی از زندگی شهید حسین جمعی – مسئول محور برون مرزی بارزان عراقنویسنده: قاسم رفیعا / ناشر: توس گستر

 

پرداخت آنلاین - حمایت آنلاین - Donate

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید :
فیس نما فیس نما
کلوب کلوب


Telegram
Whatsapp
Facebook
Twitter
Google Plus
Linkedin
Gmail
Yahoo mail

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی